صبح امروز با سوسک شروع شد،قرار نبود با سوسک شروع شود ولی مشغول نوشتن صفحات صبحگاهی بودم که نمیدانم چرا ناخوداگاه نگاهم به دیوار اُپن آشپزخانه افتاد.
او آنجا بود. با چشمان وق زده به من خیره شده بود؛ البته حدسم این است و گرنه بدون عینک خودش را هم درست نمی دیدم چه برسد به چشمان را.
از آنجاییکه مدتی است بر ترسم از سوسک غلبه کرده ام، فورا دستمال کاغذی که از قضا دستمال آب دماغی فاطمه خانم بود را بر داشتم به سمتش یورش بردم در چشم بر هم زدنی خودش را به کمد سیب زمینی و پیاز رساند و پشت سبد سیب زمینی پناه گرفت. با شجاعت تمام مانند یک سرباز کهنه کار سبد را بیرون کشیدم، در عقب کمد قوز کرده بود و به من نگاه می کرد، دستمال را به سمتش بردم جا خالی داد و در کمتر از ثانیه ای روی دامنم پرید نمی توانستم داد بزنم، یاسر و فاطمه خانم خواب بودند. دامنم را تکان دادم و او تمام زبری پاهایش را روی پاهایم ریخت(به شیوه بیژن نجدی).
از نوک انگشتان تا فرق سرم مورمور شد تا به خودم بیایم او رفته بود و من را با خیال و توهم حضورش تنها گذاشته بود. حالا بعد از ساعت ها از ناپدید شدنش من ماندهام با ترسی که شبیه پارچ آبی سرد در سوز سرمای زمستان بدن را به لرزه می اندازد.
به اشتراک بگذارید
آخرین نظرات: