قضاوت

صدای داد و فریاد بچه‌ها پیچیده در چادری از سرخی خورشید، لای درختان و وسایل بازی پارک می پیچید و با بی رحمی خودش را به پرده گوش من می کوبید.
برای تاب‌بازی دختر، ده دقیقه‌ای بود که در صف طولانی ایستاده‌بودیم. حالا نوبت فاطمه‌خانم بود که سوار بر تاب خودش را در آسمان سرخ رها کند؛ ولی دو دختر‌بچه‌ی حدودا 4 و 6 ساله‌ی سوار بر تاب بدون رعایت نوبت تاب می خوردند و حاضر نبودند از تاب دل بکنند.
زن دماغ عملی_چسب روی بینی نشان می‌داد مدت زیادی نیست که خودش را به تیغ جراحی سپرده است_ بدون توجه به بچه‌های منتظر در صف، نوبتی آن‌‌ها را تاب می داد و من حرص می‌خوردم، به طرز از عجیبی مادران بیخیال اعصابم را بهم می ریزند. دلم می‌خواست به او تذکر دهم که بچه‌های لوسش را پیاده کند؛ ولی قبل از باز شدن دهان من دختر‌ها پیاده شدند، و به سمت آلاکلنگ دویدند.
تمام مدت نگاهم به دختر‌ها و مادرشان بود که در مقابل تمام زورگویی‌ها و شلوغ‌کاری بچه‌ها سکوت کرده بود و قربان و صدقه‌شان می‌رفت.
کنار سرسره ایستاده‌بودم تا فاطمه خانم بازیش تمام شود و به خانه برگردیم،و از آن سر و صدا و شلوغی نجات پیدا کنم. باز هم بچه‌ها و مادرشان در تیر‌رس نگاهم بودند، البته رفتارهای بچه‌ها و بیخیالی مادرشان تنها کفر من را در نیاورده‌بود؛ بلکه صدای بقیه را هم در آورده‌بود.
فاطمه‌خانم می‌خواست از سرسره،سر بخورد؛ ولی دختر‌ها که سعی می‌کردند به جای پله از شیب آن بالا رود مانع او و بچه‌های دیگر بودند. به زن نگاه کردم همچنان با ذوق لبخند می‌زند. سری به نشانه تاسف برایش تکان دادم، نزدیک دختر‌ها رفتم برایشان توضیح دادم که باید از پله بروند؛ ولی آن‌ها یک‌دنده‌تر از این حرف‌ها بودند. با خودم فکر کردم چه‌جوری می‌شود یک مادر این‌قدر بیخیال باشد؟ دیگر اعصاب برایم نمانده‌بود، برای حفظ خونسردی،آنقدر با انگشتان دستم بازی کرده‌بودم که حس می‌کردم در هم گره خورده‌اند.
انگشتان سرد دستم را در هم فرو کرده بودم و با چشمانم حرکت بچه‌ها و فاطمه‌خانم را که شبیه مورچه‌ از سر و کول سرسره بالا می رفتند نگاه می‌کردم.
حضور زن دماغ‌عملی را کنارم حسم کردم، خواستم از او فاصله بگیرم که جمله‌«کار‌های خدا را می‌بینید» زن من را متوقف کرد. سرم را به سمتش چرخاندم، گفتم با من بودید؟ به‌جای پاسخ سوالم، ادامه داد: «مادرشان سه روز قبل فوت کرده‌است». خون در رگ‌هایم منجمد شد. پرسیدم: مگر بچه‌های شما نیستند؟
جواب داد: «نه من عمه مادرشان هستم،مادرشان سه روز قبل ایست قلبی کرد.»
دختر کوچک‌تر به سمت زن دوید، خودش را در آغوش زن رها کرد و با صدایی پر از غم یتیمی گفت: «عمه امشب پیش مامانم می‌رویم؟»
سر کوچک دختر میان دستان زن گم شد. در پارک همه‌چیز شروع به حرکت کرد و دایره‌وار از جلوی چشمانم گذشت، دیگر بچه‌ها لوس بی‌ادب نبودند. زمین زیر پایم سست و تهی شد، دستم را به سرسره گرفتم و چشمان خیسم را بستم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط