جنگل زمان
• دیشب برای کنترل نفس سرکشم و رهایی از موبایل مجبور به نصب «سمزدایی دیجیتال» شدم تا با قفل شدن موبایلم بتوانم خودم را شر وسوسهی پرسه زدن بیهوده در اکسپلور و حرص خوردن و سرزنش کردن خودم نجات پیدا کنم. هشدار گوشم را برای ساعت 6 تنظیم کردهبودم؛ ولی متاسفانه 7.35 بیدار شدم و این دلیلی بود که به شدت از دست خودم عصبانی بشم و تمام کائنات بجنگم. ترکش این عصبانیت به یاسر بیچاره هم که تازه از سرکار برگشته بود هم اصابت کرد و سرصبحی حال او را هم گرفت.
• دیگر کار از کار گذشته و من تایم طلایی و دوست داشتنیم را از دست دادم و باید بدون نوشتن صفحاتصبحگاهی به استقبال روز بروم. حرفهای یاسر تاثیرگذار بود و تصمیم گرفتم به جای اینکه بقیه روز را هم با زمین و زمان بجنگم، بیخیال این 1.30 بشوم و بقیه روز را نجات بدهم. و با اولین قدم حال خوب کن شروع کردم. با یک ماگ پراز شیر قهوه پشت میزم نشستم و در صدای دلانگیز باران بهاری که تا لحظاتی قبل داشتم به آن بد و بیراه میگفتم، برنامهی امروزم را از ذهنم به کاغذ آوردم.
• برای اینکه روی کارم متمرکز بمانم و مدام به موبایل سرک نکشم، گوشی را سایلنت کردم و زمانسنج«forest» را فعال کردم تا حداقل در دنیای مجازی جنگلی برای خودم داشته باشم، جنگلی ساخته شده از زمانهایی که نجات دادهام.
• ساعت9.35: تا این لحظه روزنوشت روز قبل را کامل و منتشر کردم، پست داستان قبل را ویرایش کردم، برنامه روزانه و روزنوشت نوشتم و حالا هم باید به سراغ مدیتیشن و ورزش بروم . با ذخیره سازی 50 دقیقه از زمان، موفق به کاشت یک درخت در جنگلم شدم.
• تا ظهر همهچی عالی پیشرفت و حسی پر از سرخوشی داشتم. ساعت13 صدای باران و رعد و برق چنان مرا مست و از خودبیخود کرد که تمام برنامههایم را رها کرد و به دامان طبیعت پناه بردم. بعداز چند سال رودخانهی بند گلستان آب داشت و بند هم از وضعیت کویر بودنش نجات یافتهبود.
• امروز روز عجیبی بود بعد از سالها با یار غار کودکیم همراه شدم، دخترخالهای که سالها بخاطر تفکرات اشتباه یا به قولی قضاوت و پیشداوری ها از هم دور بودیم، و امروز بعد از سالها به لطف محمدحسین باز باهم بودیم و من حسابی برای روزهای خوش سالها قبل حسرت خوردم که چرا آدمها وقتی بزرگ میشوند اینقدر از هم فاصله میگیریم.
تخریب
- دیشب چنان گرفتار اهریمن اینستاگرام شدم که باوجود خسستگی مفرط تا ساعت 12 شب با چشمانی وق زده به صفحه موبایلم خیره ماندم. حاصل این اسارت، خوابیدن تا ساعت 7.30 صبح بود. البته تا به خودم بیایم و بتوانم از رختخواب دل بکنم ساعت 8 شده بود.
- حوصله نوشتن صفحاتصبحگاهی را نداشتم؛ یعنی اساسا حوصله هیچ کاری را نداشتم کمی در اینستاگرام چرخیدم، اعصابم بهم ریخت، حالم از این همه اهمالکاری و از خودم بهم خورد. در یک حرکت انتحاری از جا بلند شدم. شیر نداشتیم مجبور شدم کافی میکس بخورم و چون حوصله نداشتم صبر کنم تا آب جوش بیاید با آب ولرم درست کردم(به شدت مزهاش افتضاح شد).
- تمام داستانها را پرینت گرفتم و حالا به راحتی میتوانم آنها را نوش جان کنم. داستان«کاری از تولسوی» را شروع میکنم. داستان جالبی است حکایت عشق دو نفر که هیچ شباهت رفتاری و فکری ندارند. در ذهنم عشق محمد و آن دختر نقش میبندد ، دلم میخواهد در موردش بنویسم داستان یک عشق که به مرگ ختم می شود. حتی برخی از دیالوگها و توصیفات این داستان را هم برایش انتخاب کردهام.
- بعداز دوماه تاخیر در برچسب زدن آشپزخانه امروز تصمیم داریم به سراغش برویم. زیر پنجره به طور عجیبی نمزده است و گچ و خاک شبیه پودر شدهاست،کندن برچسب همان و فروریختن گچها همان. آشپزخانه تبدیل به ویرانه شده و باید چند روزی در همین وضعیت بماند تا خشک شود، و بتوان آن را تعمییر کرد. سعی میکنم خونسرد باشم ولی سخت است از ضربان قلبی که بالا رفتهاست میشود فهمید بدنم بهم ریخته است. چارهای نیست باید صبر کرد.
قطار زندگی
• دلم گرفته است. این روزها بیشتر از هر زمانی در زندگیم دلم میگیرد. 10روز از خبر گم شدن محمدحسین گذشته، ولی هنوز نتوانستهایم نبودنش را باور کنیم. اینکه محمد دیگر نیست و جای خالیش تا ابد به شکل حفرهای در قلب ما باقی میماند خیلی آزاردهنده است؛ اما آنچه اینروزها بیشازبیش باعث نگرانی من میشود و ذهنم را بهم میریزد، فاطمه است. نمیدانم چرا ولی بیشازحد دوستش دارم و غم و ناراحتی او برایم زجرآور است. برایم دقیقا دختری است که با وجود اینکه به دنیا نیاوردمش، ریشه در وجودم و در برابر غمش همچون هر مادر دیگری از درون ویران میگردم. آرامترین لحظات من زمانی است که او در کنارم است؛ ولی شرایط به گونهای است که نمیتوانم مدام در کنارش باشم، دلم میخواهد اما امکانش وجود ندارد.
• از دیروز باز زندگی را آغازیدم؛ چون چه من بخواهم و چه نخواهم زمان میگذرد و قطار زندگی برای رسیدن من حرکتش را متوقف نمیکند. در این گردش سریع ایام اگر خودت را به قطار زمان رساندی میتوانی با آن همراه شویی؛ وگرنه مجبوری در همان ایستگاهی که هستی تا ابد متوقف شوی. دوست ندارم متوقف شوم، پس به دنبال بلیطی برای سوار شدن به قطار هستم؛ شاید این روزها نتوانم بلیط قطار سریعالسیر را به دست آورم، اما سوار شدن در کندترین قطار هم بهتر از توقف در ایستگاه است.
• حسابی از دورهی «صد داستان» عقب افتادهام، 26 روز از دوره گذشته و من تقریبا به اندازه 20 روز عقب ماندهام. برای جبران تصمیم گرفتهام تمام داستانها را پرینت بگیرم؛ چون خوانش نسخه چاپی برایم سادهتر است.
• امروز هفتمین روز تدفین محمدحسین است و باید برای مراسم یادبود به بهشت رضا برویم. مراسم عمومی نیست و تنها خودمان برای خواندن فاتحه به مزار میرویم.
• ذهنم درگیر زمانهایی است که بیهوده در اینستاگرام هدر میرود و من را غرق در حسرت میکند. دلم میخواهد اینسستاگرام را حذف کنم؛ ولی به نظرم کار بیهودهای است و اینجوری فقط صورت مسئله را پاک میکنم. باید برای این مشکل راهحلی اساسی و اصولی پیدا کنم، شاید یافتن چرایی زندگیم مرا به سمت کاهش استفاده از اینستاگرام سوق دهد.
پایان زندگی
- دقیقا 8روز از آخرین باری که دست به قلم بردم و انگشتانم صفحهکلید لپتاپم را لمس کرد میگذرد. در این هشت روز اتفاقات تلخ و عجیب زیادی رخ داد و لحظات وحشتناکی را تجربه کردم. لحظاتی که اگر بخواهم در مورد آنها بنویسم، شاید نوشتنشان روزها به طول بیانجامد.
- از تاریخ 30فروردین در زندگی ما همه چیز تغییر کرد و هالهای از ترس و اضطراب خانواده را بلعید. ترس و اضطرابی که 5روز با قدرت خودش را روی روح و روانم خراب کرد؛ اما ما با کورسوی امیدی که در قلبمان سو سو میزد به جنگش رفتیم و تلاش کردیم خودمان را با تصور پیدا شدن محمد تسلی دهیم.
- ختم برداشتیم، زیارت رفتیم، به خدا التماس کردیم؛ ولی هیچکدام کارساز نبود که نبود. و سرانجام شد آنچه باید میشد و کورسوی امید ما با خبر مرگ محمدحسین خاموش شد، و زندگیمان در تاریکی و سیاهی فرو رفت.
- یکشنبه شب اینستاگرام پر شده بود از پستی که «محمد حسین دشتی کجاست» پستی که لرزه به تن آدم میانداخت و امیدها را ناامید میکرد؛ ولی ما همچنان در تلاش بودیم که امیدمان را حفظ کنیم، فاطمه که مطمئن بود محمد حالش خوب است. هرچند که درونش آشوب بود. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده واقعا خانواده (ب.ق) که دامادشان محمد را تهدید به مرگ کرده بود، بلایی سرش آوردند یا نه محمد خودش رفته هیچکس چیزی نمیدانست و همچنان نمیداند. در این چند روز بارها از خدا خواستم ماجرا قتل باشد تا فاطمه کمی آرام شود؛ ولی شواهد این فرضیه را کم رنگ میکنند، احتمال قتل با شرایطی که محمد را در کوههای دور افتادهی مس پیدا کردند، آن هم در حالیکه از محل کشف جنازهاش تا محل ماشینش به گفتهی شاهدین 4 ساعت پیادهروی است، تقریبا غیرممکن است شاید هم ممکن. نمیدانم حداقل سهماه زمان نیاز است تا جواب پزشکی قانونی آماده شود. شاید واقعا محمد بعداز شنیدن جواب نه یا بعداز اینکه احساس کرده ایمانش ضعیف شده است، به کوه رفته و یک حادثه باعث این اتفاق تلخ شدهاست. ولی چرا آنجا؟ جاییکه همه میگویند اصلا مناسب کوه نیست؟ چرا کفشهایش را در آوردهاست؟ نمیدانم؛ تنها میدانم هنوز بعداز 14 سال اما و اگرهای آن شب لعنتی که خاله برای همیشه رفت تمام نشده که حالا این ماجرا هم به آن اضافه شده است.
- صبح دوشنبه سوم اردیبهشت، ساعت 10صبح بود که خالهی بزرگم تماس گرفت، صدایش جوری بود که نمیشد تشخیص داد خوشحال است یا ناراحت. صدایش بعد 5روز گریه، استرس و اضطراب بهشدت گرفته بود؛ ولی همچنان با کورسوی امیدی که در تاریکترین نقطه قلبش موج میزد خبر پیدا شدن ماشین محمد را داد، ماشینش در بیابانهای اطراف مس سرچشمه پیدا شده بود. طبیعتا باید خوشحال میشدم؛ ولی من به جای اینکه خوشحال شوم، ناگهان طوفانی سهمگین تنها نور امید در قلبم را خاموش کرد و من در تاریکی مطلق فرو رفتم. دیگر هیچ امیدی در من وجود نداشت.
- تازه از مطب دکتر توکلی(پزشک معالج فاطمهخانم) بیرون آمده بودیم و دنبال کلینیک آریا میگشتیم که موبایلم زنگ خورد. سحر (دختر خالهام) بود. بدون اینکه بخواهد چیزی بگوید، صدای گریهاش پایان همهی حدس و گمانها بود، محمد رفته بود و زندگی بعد از 14 سال دوباره روی سیاه و بیرحمش را به نشان میداد.
- درست است مرگ محمدحسین، داغ سنگینی را بر دل ما گذاشت؛ ولی آشوب درون بخاطر فاطمه بود، دخترخالهای که گاهی حس میکنم از دختر خودم هم بیشتر دوستش دارم. نمیدانستیم باید چکار کنیم، نگران فاطمه بودم، هرچه تلاش میکردم آرامش خودم را حفظ کنم، نمیشد که نمیشد. با هریک از اعضای خانواده تماس میگرفتم، تنها چیزی که بینمان رد و بدل میشد صدای گریه و شیون بود.
- فاطمه، همه نگران تک خواهر محمدحسین بودند، با اینکه اصلا دوست نداشتم من این خبر را به فاطمه بدهم؛ ولی به حدی نگرانش بودم که با عمهاش راهی مدرسهاش شدیم. خبر را که به کادر مدرسه دادیم همه گریه میکردند، کسی نمی دانست چگونه این خبر را تلخ را به فاطمه بگوید. هرچه تلاش کردیم که عمهاش متقاعد بشه در دفتر بمانیم و بعد به فاطمه بگوییم ولی عمهاش معتقد بود که نه بهتره بیرون مدرسه منتظرش باشیم و به فاطمه بگویند ما آمدهایم دنبالش. بیچاره فاطمه با خوشحالی تمام از اینکه ما حامل خبر خوشی هستیم از مدرسه بیرون آمد و با قیافههای زار و نزار ما مواجهه شد، مدام فریاد میزد «چی شده؟»، «چی شده؟». من در آغوشش کشیدم و عمهاش گفت: خدا صبرت بدهد. این حرف کافی بود تا شوک به فاطمه وارد شود چنان فریاد میزد که همسایههای مدرسه همگی از خانهشان بیرون آمدند. به سختی فاطمه را به دفتر مدرسه بردیم و با دوستش مریم و کادر مدرسه تلاش کردیم تا او را آرام کنیم_کاری که غیرممکن بود_ چارهای جز تماس با 115 نبود و فاطمه به بیمارستان فارابی منتقل شد. مدام فریاد میزد: «داداش من زنده است، داداش من برمیگردد، خودش به من قول داده که برگرددو…». واای یادم میآید چقدر ناشیانه خبر مرگ محمد، محمدی که تنها امید فاطمه برای زندگی بود را به او دادیم از خودم خجالت میکشم، دلم میخواهد زمان به عقب برگردد تا من اینجوری این خبر تلخ را به فاطمه ندهم. متاسفانه زمان هرگز به عقب برنمیگردد و من تا ابد محکوم به این عذاب وجدانم. فاطمه هم معتقد است حتی اگر روزی بتواند با داغ مرگ محمد کنار بیاید هرگز شیوه ناشیانه ما برای دادن خبر را فراموش نمیکند.
- از روزی که خبر مرگ محمد را به ما دادند تا امروز که دقیقا یک هفته گذشتهاست هیچچیز دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد، ذهن همهی کسانی که او را میشناختند از چراهایی پر شده که بدونشک تا ابد بدون جواب خواهد ماند.
- امروز تمام تلاشم را کردم تا با وجود بدندرد شدیدی که مرا گرفتار خودش کردهاست، گامی هرچند کوچک برای حال خودم بردارم: نوشتم، مدیتیشن کردم، حدیث کساء گوش دادم و کمی به امورخانه رسیدگی کردم. دلم میخواهد کنار فاطمه باشم؛ امکانش وجود ندارد چون برای من حضور در خانهی آنها با وجود شلوغکاریهای فاطمهخانم سخت است و فاطمه هم حاضر نیست از نقطه امن اتاقش دل بکند. تمام امیدم به گذر زمان است تا همه چیز را باز به شکل اولیه اش برگرداند.
گمشده در شهر
- فروردینی که همه در انتظار به پایان رسیدنش بودند، تمام شد؛ ولی نه به خوشی با یک کابوس. کابوسی که از چهارشنبه30فروردین ساعت9صبح با تماس فاطمهخاله راحله شروع شد و همچنان که به ساعت 10صبح 2اردیبهشت نزدیک میشویم هنوز هم ادامه دارد.
- این روزها برایم شبیه یک کابوس وحشتناک است که به هر دری میزنم تا بیدار شوم و آن کابوس تمام شود؛ ولی نمیشود. این کابوس در خواب نیست در بیداری است. کابوس ناپدید شدن محمدحسین با هزارانهزار فرضیهی عجیب و غریب و آدمهایی که در تلاشاند به هر سختی که شدهاست کورسویی از نور امید را در در تاریکترین نقطه قلبشان روشن نگهدارند. هرچند هر دقیقهای که به جلو میرود خواه و ناخواه این کورسوی امید بیشتر از قبل رو به خاموشی میرود و رنگ میبازد.
- ماجرا چیست؟ کسی نمیداند فقط همه میدانند که محمدحسین از چهارشنبه عصر که کلاس داشته دیگر به خوابگاه برنگشته و موبایلش خاموش است. هرکسی چیزی میگوید: یکی میگوید بخاطر جواب نه خانوادهی دختری به نام بهناز از همه بریده و به کوه و کمر زدهاست_ ولی محمد اینقدر بیشعور و نفهم نبوده که 5 روز بخاطر یک جواب نه گوشی خودش را خاموش کند_ برخی میگویند: شوهرخواهر بهناز تهدیدش کرده_ولی او گردن نگرفته_ دایی از قول دوستش گفته: محمد روزی که میرفته گفته تا یکشنبه برنمیگردد_ولی امروز یکشنبه است چرا خبری ازش نیست؟_ محمدی که اینقدر درس برایش مهم بوده چه جوری بیخیال کلاس و درس شدهاست_ نمیدانم، یعنی هیچ کس نمیداند ماجرا چیست. این روزها بیشترین حرفی که در خانواده رد و بدل میشود چه خبر؟، خبر جدیدی نیست؟ و سوالاتی از این قبیل است که برای هیچ کدام جوابی وجود ندارد.
- کل این چندروز بخاطر حرفی که نمیدانیم صحت داشته با نه منتظر یکشنبه بودیم، با اینکه در دلمان آشوب بود با اینکه با توجه به اتفاقی که برای خاله راحله افتاد نمیتوانیم مثبت باشیم. ولی باز هم تلاش کردیم که مثبت باشیم. مثبت فکر کنیم و امیدوار باشیم؛ ولی ساعت از 10 صبح گذشته و هنوز خبری از محمد نیست.
- همه در تکاپو هستند. هربار که موبایلم زنگ میخورد قلبم فرو میریزد، انگار بخشی از روحم، از جسمم جدا میشود. مامان تماس گرفت با بسمالله برداشتم؛ پلاک ماشین را میخواست و همچنان خبری نیست. هرکسی از هرجا که میتوانسته کمک گرفته ولی هیچی که هیچی.
- خدایا دلم معجزه میخواهد، معجزهای که این کابوس را تمام کند. خدایا میدانم که خودت بیشتر از ما حواست به فاطمه هست؛ ولی این بچه گناه دارد بخاطر فاطمه، بخاطر یتیمی شون خودت معجزه کن.
کابوسی بهنام جنگ
- دیشب یک شب فوقالعاده وحشتناک بود. البته حتی «وحشتناک» هم نمیتواند دیشب را توصیف کند. شبی که با ترس جنگ و بمباران گذشت، شبی که در تمام مدت پانیک همراه من و لحظهای خواب به چشمانم نیامد.
- حالا که روز رسیده و صفحاتصبحگاهی را در هالهای از ترس و بغض از دست دادم، نتیجه گرفتهام که مقصر تمام اتفاقات خودم بودم؛ اگر من آن موقع شب اخبار را رصد نمیکردم، اگر مدام دنبال جنگ نبودم، اگر سرشب گوشی را خاموش میکردم، هیچکدام از اتفاقات دیشب رخ نمیداد و من حالا در آرامش کامل بعداز نوشتن صفحاتصبحگاهی و نوشیدن قهوه روزم را میساختم.
- هنوز هم میترسم، از جنگ و عواقب آن میترسم، دلم میخواست نه یاسر برود سرکار، نه فاطمهخانم مدرسه؛ ولی امکانش وجود ندارد حتی اگر واقعا هم جنگ شود باز هم باید زندگی کرد نباید کوچکترین اتفاقی زندگی ما را مختل کند. یادمه در مدتیشن مربی میگفت: «تا وقتی نفس هست یعنی فرصتی برای زندگی وجود دارد پس باید زندگی کرد». من نفس میکشم پس خدا هنوز هم فرصتی برای زندگی به من دادهاست که باید از آن استفاده کنم.
- میخواهم لیستی از تمام کارهایی آماده کنم که سبب میشود امروز را زندگی کنم و از آن لذت ببرم.
- باز علائم استرس و اضطرابم یکی بعداز دیگری، دارد سر و کلهشون پیدا میشود. امروز حتی حوصلهی پخت ناهار نداشتم و املت خوردیم. وسط این همه دلشوره و استرس و بیخوابی دیشب بابا هم بیمارستان بستری شدهاست و استرسم هزاران، هزاران برابر بیشتر شدهاست. نمیدانم چم شدهاست؟ چرا حوصلهی هیچکاری را ندارم سه جلسه از ورزش گذشته و من فقط یک جلسه تمرین کردم. ترم اسفند هم که عملا به چوخ رفت. وزنم باز دارد بالا میرود و سایزم در حال برگشت است. چرا اینجوری شدم؟ آن وحیده پر از انرژی کجا رفتهاست؟ باید چکار انجام دهم.