چالش عادتسازی| روز سوم
ساعت خواب: 24 ساعت بیداری:8
میزان مطالعه: 30دقیقه میزان نوشتن:2.30 ساعت
داستانی که امروز خواندم: متاسفانه چیزی نخواندم
بهطور عجیبی خواب ماندم. روزی که برنامهاش را براساس 5 صبح تنظیم کردهبودم از 8 صبح آغاز شد و من سه ساعت از برنامههام عقب ماندم. احساس میکنم دلیلش سرماخوردگی و کوفتگی بدن است که سبب شدهاست نتوانم بیدار شوم.
از آنجاییکه با برگشتن همسر محترم از محل کار بیدار شدم، فرصتی برای نوشتن صفحاتصبحگاهی وجود نداشت و اولین بخش روز از دست رفت.
در این لحظه در زندگی من دو انتخاب دارم: یا بخاطر خواب ماندن خودم را سرزنش کنم و بقیه روزم را هدر بدهم، یا با غلبه بر بهانهها از همین لحظه شروع کنم.
طبق عادت شیرقهوهام را آماده میکنم، امروز برای تنوع کمی دارچین به آن میافزایم. طعمش جالب میشود، احساس همزمان دو مزهی دوستداشتنی(قهوه و دارچین) برایم لذت بخش است.
ساعت9: باید زودتر تصمیم بگیرم و شروع کنم بهتر است با هدف روز یعنی تمام کردن داستان خالهراحله شروع کنم و بعد به سراغ اولویتهایم بروم.
داستان خاله راحله بالاخره تمام شد و را برای محمد ارسال کردم تا نظرش را بگوید. از نظر او داستان بیشتر شبیه زندگینامه شدهاست تا داستان کوتاه.
دوست دارم تغییرش دهم؛ ولی ترجیح میدهم همین داستان را بازنویسی و تا دیر نشده برای استاد ارسال کنم.
جمعهزدگی و دیر بیدار شدن و بروز علائم سرماخوردگی و آلرژی سبب شد امروز آنچنان که باید و شاید مورد قبول نباشد؛ ولی باید حواسم باشد اجازه ندهم این جمعهزدگی سرماخورده سبب شود روزهای باقی مانده چالش خراب شود.
چالش عادتسازی| روز دوم
ساعت خواب: 23 ساعت بیداری: 5.45
میزان مطالعه: 1.40 میزان نوشتن:3.20
داستانی که امروز خواندم: آخرین همسر من اثر دیوید لاج، گذرنده اثر ری برادبری
دومین روز از «چالش عادتسازی»، به ساعتهای پایانی خودش نزدیک میشود. از دیروز که تصمیم به اجرای چالش گرفتهام به طور شگفتانگیزی میزان استفادهام از فضای مجازی کاهش یافتهاست. هربار که نفسم من را به اکسپلور اینستا کشاندهاست، حسی شبیه عذاب وجدان(شبیه وجدان شیرفرهاد در سریال «شبهای برره») به سراغم آمده و منرا از هدر دادن وقتم منع کردهاست.
البته همیشه وقتی تصمیمی را میگیرم، روزهای اول مصرانه آن را انجام میدهم؛ حتی گاهی ارادهام بیشاز ماه دوام میآورد؛ ولی در آخر میشود، آنچه نباید بشود و من خسته از مسیر متوقف میشود. اینروزها مطالعهی کتاب«با چرا شروع کنید» منرا به این نتیجه رساندهاست که مشکل اساسی من«نداشتن چرایی» است. بارها به موضوع چرایی داشتن، فکر کردهام؛ اما به نتیجهای نرسیدهام، نه اینکه برای اهدافم چرایی نداشته باشم نه، مشکل اینجاست با اینکه تصور میکنم چرایی دارم باز هم نمیدانم چه میخواهم. شبیه آدمی هستم که چون نیاز به سفر دارد چمدان میبندد و عازم سفر میشود، بدون اینکه برای سفرش برنامه و هدفی داشتهباشد یا حتی مقصدش را بداند.
شاید زندگی همین است، شروع و توقفهای بسیار، زدن به جاده ناآشنا، رسیدن یا نرسیدن به مقصد و.. شاید واقعا همین است و من زیادی سختش کردهام.
امروز بعداز مدتها با غلبه به بهانههای جورواجور، لذت پیادهروی صبحگاهی را تجربه کردم. عاشق پیادهروی در صبحگاهی هستم، وقتی هنوز شهر با تمام مردمش در خواب است و تو میتوانی زندگی را زندگی کنی. روی برگ درختانی که در میانهی تابستان محکوم به پاییز شدهاند قدم بزند، با یاکریمها، گنشجکها، میناهای وحشی چاقسلامتی کند و اگر مثل امروز من خوششانس باشد شاهد یادگیری پرواز جوجهگنجشکها باشد.
در تمام طول پیادهروی امروز، ذهنم درگیر داستان«خالهراحله» بود، و حوادث سال 89 شبیه فیلمی تمام رنگی و گاه سیاه و سفید، گاه با صدا و گاه صامت از جلوی چشمانم عبور میکرد.اینکه چه جوری از جلسهی دومی که هنوز در تکاپوی نوشتن جزوهاش هستم، رسیدیم به جلسه سوم واقعا نمیدانم. ولی آنجایی حسابی شوکهشدم که استاد خواست به داستانها بازخورد دهد و این میان من با دهان باز به تصویر استاد خیره شدم که کی قرار شد داستان بفرستیم که حالا بخواهیم بازخورد بگیریم. شک ندارم که جلسه قبل واقعا، واقعا خواب بودم.
احساس میکنم حسابی افسرده شدهام، آنقدر افسرده که حتی حوصله ندارم بنشینم و داستانهای بقیه بچهها را گوش کنم.
چرا من اینجوری هستم؟ چرا با اهمالکاری مدام باید حسرت بخورم. چرااااااااااااااااااااا؟
چالش عادتسازی|روز اول
ساعت خواب:12.30 ساعت بیداری:05.15
میزان مطالعه: 2ساعت میزان نوشتن: 2.35
داستانی که امروز خواندم: «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل»
پرسه در فضای مجازی: حدود 1.30
ساعت5.15 بیدار شدم، طبق عادت صفحاتصبحگاهی را نوشتم و بعد هم برای خودم شیر قهوه و برای یاسر صبحانه آماده کردم.
خودم را وزن کردم، با دیدن عدد روی ترازو تا مرز سکته پیش رفتم. از فروردین تا الان حدود 5کیلو اضافه کردهام که این واقعا یک فاجعه بزرگ است. البته در تلاشم که ترس و استرس را به یک چرایی محکم برای رعایت رژیم غذایی و البته ورزش و پیادهروی تبدیل کنم.
داستانهای «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل» را خواندم. دو داستان جالب که شخصیت اصلی هر دو مردی تنها بود، در بومرنگ مرد بعد از فوت همسرش دچار افسردگی و از سگ خودش متنفر شدهبود. در طول داستان، راوی خواننده را با خود به مکانهای مختلف میبرد تا ببیند سرانجام مرد میتواند از دست سگش رها شود یا خیر. پایان داستان به نظرم یک طنز تلخ بود: مردی که بخاطر نفرت از سگش خودش از را پنجره به بیرون پرت کرد و سگی که به خاطر عشق به صاحبش با او بیرون پرید و مرگ هر دو را در آغوش گرفت.
در داستان «میز،میز است» پیرمرد تنهایی را داریم که چنان در تنهایی خودش غرق و دچار روزمرگی شدهاست که به هر در میزند تا خودش را از این وضعیت رها کند. تا جاییکه تصمیم میگیرد نام وسائل مختلف اطرافش را تغییر دهد. برای خودش یک زبان جدید ساخت که در آن فرش میز، آلبوم ساعت، روزنامه کمد و … بود. این قضیه تا جایی پیشرفت که او نام اصلی وسائل را فراموش کرد و چون کسی زبانش را نمیفهمید روز به روز از بقیه دور و دورتر شد. و روشش به جای اینکه تنهاییش را پایان دهد، او را تنها و تنهاتر کرد. این جمله در داستان خیلی به دلم نشست: «این داستان، قطعهی خندهداری نیست. با غم آغاز شد و با اندوه پایان مییابد.»
با اینکه دلم میخواست داستانم را بنویسم؛ ولی خواب پلکهایم را سنگین کرد و حدود یک ساعت خوابیدم. بیدار که شدم ساعت 8.45 بود. چون ساعت10 تمرین فولبادی داشتم فورا بساط صبحانهی تنبلونه را فراهم کردم و در کمترین زمان ممکن بلعیدم.
به قول استاد کلانتری ظرفی را مخصوص «چالش عادتسازی» محیا کردم و شروع به نوشتن موارد چالش و چرایی آنها کردم.
امروز اینقدر ذهنم درگیر چالش عادتسازی بود که اصلا سراغ اخبار نرفتم؛ ولی به لطف همسر محترم دقیقا در زمان سوت آغاز ورزش از ماجرای ترور «اسماعیل هنیه» در تهران مطلع شدم. اولش یکم بهم ریختم و ترسیدم حتی چندبار وسط ورزش به اخبار سرک کشیدم؛ ولی بعد تصمیم گرفتم به ترس و استرسم از جنگ غلبه کنم و با نوشتن، از زندگی در لحظه لذت ببرم.
همین ابتدای کار یک اشتباه کردم، آنهم اینکه بعداز ورزش بهجای مدتیشن، با مامان و یاسر تماس گرفتم و غرق در مکالمات تلفنی بودم که دختر بیدار شد و فرصت مدیتیشن را از دست دادم.
نوشتن، برای من آرامشبخشترین کار دنیاست، مخصوصا اگر ساعتها بیوقفه باشد و بتوانم نسخهی اولیه داستانی یا یادداشتی در خور انتشار در سایتم بنویسم.
امروز هم به نسبت روزهای گذشته بخت با نوشتن بیشتر یار بود و من او را با تمام وجود در آغوش گرفتم. هرچند امروز بشور و بساب در خانه بسیار بود؛ ولی تمام تلاشم را کردم که«قرار با کاغذ» فراموش نشود.
برای شروع به نظر خودم عالی بود،مخصوصا اینکه زمانم را در فضای مجازی هدر ندادم.
حدیث روز: «امیدوارم با ارادهیی قوی بتوانم آنگونه زندگی کنم که آرزویم است.»
معنای زندگی
هوا بس ناجوانمردانه گرم است. یعنی جوری گرم است که کولر باد داغ را به وارد ساختمان میکند. البته سالهای قبل هم در این زمان مشابه الان وضعیت اینجوری بوده و گرما بیداد میکرده؛ ولی امسال شرایط فرق میکند و بزرگنماییهای فضای مجازی بازار شایعات را به داغی هوا کرده و ترس از اشعه فرابنفش را به جان مردم انداخته است. ادارات امروز نیمه تعطیل و فردا تعطیل شدهاند.
گرمای هوا در وضعیتی است که حتی خبری از یاکریمهای محله نیست. انگار خاک مرگ روی شهر پاشیدهاند، همه جا در سکوت فرو رفتهاست.
ساعت13.14: امروز در تلاشم جوری روزم را سپری کنم که شب از خودم حالم به هم نخورد و حال خوشی داشته باشم. هدف امروزم «ورزش» بود که با وجود گرمی هوا و بدن خسته و کوفتهای که حدود سه هفته هیچ فعالیتی نداشته است نهمین جلسه پایینتنه را آنلاین با الهه انجام دادم.
دورهی «صد داستان» به ایستگاه 16 رسیدهاست و من تنها سه داستان خواندهام. امروز یاسر تعدادی از داستانها را پرینت گرفته و قصد دارم منظم آنها را بخوانم و خودم را به بقیه برسانم. برای ده روز دوم دوره استاد پیشنهاد نوشتن داستان در مورد شخصی که به ما نزدیک است را دادهاست. میخواهم در مورد خالهراحله بنویسم. چرا؟ چون همیشه برایم خاص و مهم بودهاست. هرچند هنوز دقیقا نمیدانم چی میخواهم بنویسم ولی میخواهم بنویسم.
اینروزها ذهنم حسابی درگیر است، درگیر بیماری خاله و دایی آقا یاسر. مدام به این فکر میکنم که چرا خدا اینجوری با بندگانش شوخی میکند. چقدر زندگی بیارزش و ناچیز است. با خودم فکر میکنم آیا زندگی که به ثانیهای نابود میشود ارزش این همه بدو بدو را دارد. گاهی میاندیشم مادامیکه انسان از لحظهای دیگر خبر ندارد و نمیدانم ثانیهای دیگر زنده است یا نه چگونه میشود برای آینده برنامهریزی کرد! چگونه میشود به آینده امیدوار بود. مثلا من برای یکسال برنامه میریزم ولی ممکن است حتی فردا را هم نبینم آیا این کار بیهوده است؟ روزی که نوبت به ما برسد چه برنامه داشتهباشیم چه نداشتهباشیم، چه تلاش کنیم، چه تلاش نکنیم همه چیز در چشم به همزدنی تمام میشود و برای همه یک جور است. این موضوع باعث میشود گاهی بیخیال همهچیز شوم؛ ولی باز ندایی از درونم فریاد میکشد مهم نیست آینده چه میشود برخیز و زندگی را زندگی کن.
«برخیز زندگی را زندگی کن» یعنی چه؟ یعنی چه که زندگی را زندگی کنم؟
خودم را گم کردهام
رسیدیم به سوم مرداد و من باز هم هیچ کار مثبتی انجام ندادم از صبح تا شب تنها کار مثبتی که انجام میدهم روزمرگیهاست و بس. نمیدانم بقیهی بچههای نویسندگی یا نویسندههای بزرگی که هم زن بودند، هم مادر، هم همسر و هم شاغل چگونه زمان کافی برای نوشتن پیدا میکردند. من ساعتهای شبانه روز را چه جوری صرف میکنم. وقتم را صرف چه چیزهایی میکنم.
اینستاگرام و پینترست. کلا فضای مجازی. من در دنیای مجازی به دنبال چی هستم. فضای مجازی چه سود و مزیتی برای من دارد؟
اینکه در اکسپلور اینستا الکی بچرخم یا در پینترست درآوردن جوش سیاه ببینم واقعا چه سودی برای من دارد؟ هیچی پس چرا وقتم را در آنها هدر میدهم. من که میدانم دارم از آنها ضربه میخورم پس چرا باز هم همان مسیر را میروم. چرا با دست خودم دارم تیشه به ریشهام میزنم؟
میدانم مسیرم اشتباه است، میدانم دارم بیراهه میروم، میدانم این راهی که میروم آخرش به ترکستان است. همهی اینها را میدانم؛ ولی باز هم حاضر نیستم مسیرم را تغییر بدهم. چنان با عادتهای مخربم به بند کشیده شدهام که هرچه تقلا میکنم، گرهها را محکمتر و کورتر میکنم.
میدانم اینکه دست روی دست بگذارم و بخاطر سختی رهایی از بند اسارت دست از تلاش بکشم اشتباه محض است؛ اما چگونه میتوانم خودم را از این بند رها کنم.
میگویند داشتن «چرایی»، هر غیر ممکنی را ممکن میکند؛ ولی من چه کنم که در سن39 سالگی هنوز چرایی و دلیل زندگیم را نمیدانم. اصلا نمیدانم میخواهم چه کنم؟ چه هدفی برای زندگی دارم؟ در زندگی به دنبال چه هستم؟ به چه چیزی میخواهم برسم؟ واقعا نمیدانم. تنها میدانم هیچ هدف و رویای قویی در زندگی ندارم که بتوانم بخاطر آن بر تنبلی، اهمالکاری، ترس، دنیای مجازی و… غلبه کنم.
دلم میخواهد رها شوم، دلم میخواهد وحیده را بفهمم، درکش کنم، دل به دلش بدهم، ببینم چه میخواهد، با چه چیزی خوشحال میشود؛ ولی نمیدانم چرا نمیتوانم.
من خودم و وحیده را گم کردهام. باید خودم را پیدا کنم تا بتوانم وحیده و چرایی او برای زیستن را پیدا کنم.
اما چگونه میتوانم خودم را پیدا کنم؟!
با یک دست نمیشود چند هندوانه برداشت
امروز چکار کردم؟ یعنی روزم چگونه گذشت؟ از صبح که بیدار شدم حدود7.15 بود،صفحاتصبحگاهی نوشتم،شیرقهوه آماده کردم و با سمیرای داستان یلدا به زیرزمین خانهی قدیمی رفتم و دفترچهی خاطراتی از 25 سال قبل پیدا کردم. دوست داشتم با سمیرا بشینم و دفتر را ورق بزنم ببینم در آن چه نوشته شدهاست؛ ولی شانس با من یار نبود و فاطمهخانم بهطور شگفتانگیزی ساعت 8.15 بیدار شد و علنا برنامهام را خراب کرد.
تا قبلاز ساعت 10صبح و شروع ورزش سعی کردم فایلهای صوتی استاد را در دورهی جدید «صدداستان» کوش کنم و داستان «لتیپارک» را که استاد به عنوان نمونهای از بیان ویژگیها گذاشتهبود خواندم و البته درست متوجه داستان نشدم و مطمئنا باید یکبار دیگر داستان را بخوانم تا ببینم چی به چی هست.
بعداز ورزش به سراغ آشپزی رفتم، و شگفتانگیزترین قورمهسبزی را درست کردم. اینقدر از اینکار به آن کار رفتم که یادم رفت گوشت توی خورشت بریزم،وقتی یادم آمد که تقریبا لوبیا پخته بود؛ ولی چاره ای نبود و گوشت را اضافه کردم و چون میخواستم تا پخت گوشت خورشت نسوزه، آب زیادی به آن اضافه کردم و خورشتم تبدیل به دریاچهای شد که حتی با وجود یک ساعت تاخیر در خوردن باز هم جا نیوفتاد که نیوفتاد.
بقیه روز چگونه گذشت؟ بعداز ناهار در خواب و بیداری کمی از کتاب«با چرا شروع کنید» را خواندم و بعد هم ساعت17خوابیدم. با اینکه کلی طرف نشسته در سینک نشستهاست و در انتظار من است؛ ولی حوصله هیچکاری را ندارم. لباسهای شسته را پهن میکنم، کمپوت گلایس میپزم و بقیهی زمانم صرف مکالمهی تلفنی و اینستاگرام میشود؛ البته حدود نیم ساعتی هم دم در خانه با همسایهی روبرو صحبت میکنم.
20.50فاطمهخانم مهمان دارد و من حوصلهی هیچکاری را ندارم به نظرم بهترین کار در حال حاضر نوشتن است پس به سراغ لپتاپ میروم، میخواهم سراغ داستانم بروم؛ ولی دوست دارم با سمیرا دو نفره در تنهایی دفتر خاطرات را ورق بزنیم پس بیخیال میشوم به سراغ روزنوشت میروم. تصمیم دارم از امشب مجدد روزنوشتهایم را منتشر کنم.
شاید هم در آینده تصمیم گرفتم به جای روزنوشت نوع دیگری از یادداشت را بنویسم مثلا اقداماتی که برای داستانم انجام دادم یا یادداشتهایی از نوع یادداشتهایی که قبلا مینوشتم.
ساعت9.30 به شدت خوابم میآید و دلم میخواهد مهمان فاطمهخانم زودتر برود تا آرامش به خانه برگردد و بتوانیم بخوابیم.