قطار زندگی
• دلم گرفته است. این روزها بیشتر از هر زمانی در زندگیم دلم میگیرد. 10روز از خبر گم شدن محمدحسین گذشته، ولی هنوز نتوانستهایم نبودنش را باور کنیم. اینکه محمد دیگر نیست و جای خالیش تا ابد به شکل حفرهای در قلب ما باقی میماند خیلی آزاردهنده است؛ اما آنچه اینروزها بیشازبیش باعث نگرانی من میشود و ذهنم را بهم میریزد، فاطمه است. نمیدانم چرا ولی بیشازحد دوستش دارم و غم و ناراحتی او برایم زجرآور است. برایم دقیقا دختری است که با وجود اینکه به دنیا نیاوردمش، ریشه در وجودم و در برابر غمش همچون هر مادر دیگری از درون ویران میگردم. آرامترین لحظات من زمانی است که او در کنارم است؛ ولی شرایط به گونهای است که نمیتوانم مدام در کنارش باشم، دلم میخواهد اما امکانش وجود ندارد.
• از دیروز باز زندگی را آغازیدم؛ چون چه من بخواهم و چه نخواهم زمان میگذرد و قطار زندگی برای رسیدن من حرکتش را متوقف نمیکند. در این گردش سریع ایام اگر خودت را به قطار زمان رساندی میتوانی با آن همراه شویی؛ وگرنه مجبوری در همان ایستگاهی که هستی تا ابد متوقف شوی. دوست ندارم متوقف شوم، پس به دنبال بلیطی برای سوار شدن به قطار هستم؛ شاید این روزها نتوانم بلیط قطار سریعالسیر را به دست آورم، اما سوار شدن در کندترین قطار هم بهتر از توقف در ایستگاه است.
• حسابی از دورهی «صد داستان» عقب افتادهام، 26 روز از دوره گذشته و من تقریبا به اندازه 20 روز عقب ماندهام. برای جبران تصمیم گرفتهام تمام داستانها را پرینت بگیرم؛ چون خوانش نسخه چاپی برایم سادهتر است.
• امروز هفتمین روز تدفین محمدحسین است و باید برای مراسم یادبود به بهشت رضا برویم. مراسم عمومی نیست و تنها خودمان برای خواندن فاتحه به مزار میرویم.
• ذهنم درگیر زمانهایی است که بیهوده در اینستاگرام هدر میرود و من را غرق در حسرت میکند. دلم میخواهد اینسستاگرام را حذف کنم؛ ولی به نظرم کار بیهودهای است و اینجوری فقط صورت مسئله را پاک میکنم. باید برای این مشکل راهحلی اساسی و اصولی پیدا کنم، شاید یافتن چرایی زندگیم مرا به سمت کاهش استفاده از اینستاگرام سوق دهد.
پایان زندگی
- دقیقا 8روز از آخرین باری که دست به قلم بردم و انگشتانم صفحهکلید لپتاپم را لمس کرد میگذرد. در این هشت روز اتفاقات تلخ و عجیب زیادی رخ داد و لحظات وحشتناکی را تجربه کردم. لحظاتی که اگر بخواهم در مورد آنها بنویسم، شاید نوشتنشان روزها به طول بیانجامد.
- از تاریخ 30فروردین در زندگی ما همه چیز تغییر کرد و هالهای از ترس و اضطراب خانواده را بلعید. ترس و اضطرابی که 5روز با قدرت خودش را روی روح و روانم خراب کرد؛ اما ما با کورسوی امیدی که در قلبمان سو سو میزد به جنگش رفتیم و تلاش کردیم خودمان را با تصور پیدا شدن محمد تسلی دهیم.
- ختم برداشتیم، زیارت رفتیم، به خدا التماس کردیم؛ ولی هیچکدام کارساز نبود که نبود. و سرانجام شد آنچه باید میشد و کورسوی امید ما با خبر مرگ محمدحسین خاموش شد، و زندگیمان در تاریکی و سیاهی فرو رفت.
- یکشنبه شب اینستاگرام پر شده بود از پستی که «محمد حسین دشتی کجاست» پستی که لرزه به تن آدم میانداخت و امیدها را ناامید میکرد؛ ولی ما همچنان در تلاش بودیم که امیدمان را حفظ کنیم، فاطمه که مطمئن بود محمد حالش خوب است. هرچند که درونش آشوب بود. هیچکس نمیدانست چه اتفاقی افتاده واقعا خانواده (ب.ق) که دامادشان محمد را تهدید به مرگ کرده بود، بلایی سرش آوردند یا نه محمد خودش رفته هیچکس چیزی نمیدانست و همچنان نمیداند. در این چند روز بارها از خدا خواستم ماجرا قتل باشد تا فاطمه کمی آرام شود؛ ولی شواهد این فرضیه را کم رنگ میکنند، احتمال قتل با شرایطی که محمد را در کوههای دور افتادهی مس پیدا کردند، آن هم در حالیکه از محل کشف جنازهاش تا محل ماشینش به گفتهی شاهدین 4 ساعت پیادهروی است، تقریبا غیرممکن است شاید هم ممکن. نمیدانم حداقل سهماه زمان نیاز است تا جواب پزشکی قانونی آماده شود. شاید واقعا محمد بعداز شنیدن جواب نه یا بعداز اینکه احساس کرده ایمانش ضعیف شده است، به کوه رفته و یک حادثه باعث این اتفاق تلخ شدهاست. ولی چرا آنجا؟ جاییکه همه میگویند اصلا مناسب کوه نیست؟ چرا کفشهایش را در آوردهاست؟ نمیدانم؛ تنها میدانم هنوز بعداز 14 سال اما و اگرهای آن شب لعنتی که خاله برای همیشه رفت تمام نشده که حالا این ماجرا هم به آن اضافه شده است.
- صبح دوشنبه سوم اردیبهشت، ساعت 10صبح بود که خالهی بزرگم تماس گرفت، صدایش جوری بود که نمیشد تشخیص داد خوشحال است یا ناراحت. صدایش بعد 5روز گریه، استرس و اضطراب بهشدت گرفته بود؛ ولی همچنان با کورسوی امیدی که در تاریکترین نقطه قلبش موج میزد خبر پیدا شدن ماشین محمد را داد، ماشینش در بیابانهای اطراف مس سرچشمه پیدا شده بود. طبیعتا باید خوشحال میشدم؛ ولی من به جای اینکه خوشحال شوم، ناگهان طوفانی سهمگین تنها نور امید در قلبم را خاموش کرد و من در تاریکی مطلق فرو رفتم. دیگر هیچ امیدی در من وجود نداشت.
- تازه از مطب دکتر توکلی(پزشک معالج فاطمهخانم) بیرون آمده بودیم و دنبال کلینیک آریا میگشتیم که موبایلم زنگ خورد. سحر (دختر خالهام) بود. بدون اینکه بخواهد چیزی بگوید، صدای گریهاش پایان همهی حدس و گمانها بود، محمد رفته بود و زندگی بعد از 14 سال دوباره روی سیاه و بیرحمش را به نشان میداد.
- درست است مرگ محمدحسین، داغ سنگینی را بر دل ما گذاشت؛ ولی آشوب درون بخاطر فاطمه بود، دخترخالهای که گاهی حس میکنم از دختر خودم هم بیشتر دوستش دارم. نمیدانستیم باید چکار کنیم، نگران فاطمه بودم، هرچه تلاش میکردم آرامش خودم را حفظ کنم، نمیشد که نمیشد. با هریک از اعضای خانواده تماس میگرفتم، تنها چیزی که بینمان رد و بدل میشد صدای گریه و شیون بود.
- فاطمه، همه نگران تک خواهر محمدحسین بودند، با اینکه اصلا دوست نداشتم من این خبر را به فاطمه بدهم؛ ولی به حدی نگرانش بودم که با عمهاش راهی مدرسهاش شدیم. خبر را که به کادر مدرسه دادیم همه گریه میکردند، کسی نمی دانست چگونه این خبر را تلخ را به فاطمه بگوید. هرچه تلاش کردیم که عمهاش متقاعد بشه در دفتر بمانیم و بعد به فاطمه بگوییم ولی عمهاش معتقد بود که نه بهتره بیرون مدرسه منتظرش باشیم و به فاطمه بگویند ما آمدهایم دنبالش. بیچاره فاطمه با خوشحالی تمام از اینکه ما حامل خبر خوشی هستیم از مدرسه بیرون آمد و با قیافههای زار و نزار ما مواجهه شد، مدام فریاد میزد «چی شده؟»، «چی شده؟». من در آغوشش کشیدم و عمهاش گفت: خدا صبرت بدهد. این حرف کافی بود تا شوک به فاطمه وارد شود چنان فریاد میزد که همسایههای مدرسه همگی از خانهشان بیرون آمدند. به سختی فاطمه را به دفتر مدرسه بردیم و با دوستش مریم و کادر مدرسه تلاش کردیم تا او را آرام کنیم_کاری که غیرممکن بود_ چارهای جز تماس با 115 نبود و فاطمه به بیمارستان فارابی منتقل شد. مدام فریاد میزد: «داداش من زنده است، داداش من برمیگردد، خودش به من قول داده که برگرددو…». واای یادم میآید چقدر ناشیانه خبر مرگ محمد، محمدی که تنها امید فاطمه برای زندگی بود را به او دادیم از خودم خجالت میکشم، دلم میخواهد زمان به عقب برگردد تا من اینجوری این خبر تلخ را به فاطمه ندهم. متاسفانه زمان هرگز به عقب برنمیگردد و من تا ابد محکوم به این عذاب وجدانم. فاطمه هم معتقد است حتی اگر روزی بتواند با داغ مرگ محمد کنار بیاید هرگز شیوه ناشیانه ما برای دادن خبر را فراموش نمیکند.
- از روزی که خبر مرگ محمد را به ما دادند تا امروز که دقیقا یک هفته گذشتهاست هیچچیز دیگر رنگ و بوی سابق را ندارد، ذهن همهی کسانی که او را میشناختند از چراهایی پر شده که بدونشک تا ابد بدون جواب خواهد ماند.
- امروز تمام تلاشم را کردم تا با وجود بدندرد شدیدی که مرا گرفتار خودش کردهاست، گامی هرچند کوچک برای حال خودم بردارم: نوشتم، مدیتیشن کردم، حدیث کساء گوش دادم و کمی به امورخانه رسیدگی کردم. دلم میخواهد کنار فاطمه باشم؛ امکانش وجود ندارد چون برای من حضور در خانهی آنها با وجود شلوغکاریهای فاطمهخانم سخت است و فاطمه هم حاضر نیست از نقطه امن اتاقش دل بکند. تمام امیدم به گذر زمان است تا همه چیز را باز به شکل اولیه اش برگرداند.
گمشده در شهر
- فروردینی که همه در انتظار به پایان رسیدنش بودند، تمام شد؛ ولی نه به خوشی با یک کابوس. کابوسی که از چهارشنبه30فروردین ساعت9صبح با تماس فاطمهخاله راحله شروع شد و همچنان که به ساعت 10صبح 2اردیبهشت نزدیک میشویم هنوز هم ادامه دارد.
- این روزها برایم شبیه یک کابوس وحشتناک است که به هر دری میزنم تا بیدار شوم و آن کابوس تمام شود؛ ولی نمیشود. این کابوس در خواب نیست در بیداری است. کابوس ناپدید شدن محمدحسین با هزارانهزار فرضیهی عجیب و غریب و آدمهایی که در تلاشاند به هر سختی که شدهاست کورسویی از نور امید را در در تاریکترین نقطه قلبشان روشن نگهدارند. هرچند هر دقیقهای که به جلو میرود خواه و ناخواه این کورسوی امید بیشتر از قبل رو به خاموشی میرود و رنگ میبازد.
- ماجرا چیست؟ کسی نمیداند فقط همه میدانند که محمدحسین از چهارشنبه عصر که کلاس داشته دیگر به خوابگاه برنگشته و موبایلش خاموش است. هرکسی چیزی میگوید: یکی میگوید بخاطر جواب نه خانوادهی دختری به نام بهناز از همه بریده و به کوه و کمر زدهاست_ ولی محمد اینقدر بیشعور و نفهم نبوده که 5 روز بخاطر یک جواب نه گوشی خودش را خاموش کند_ برخی میگویند: شوهرخواهر بهناز تهدیدش کرده_ولی او گردن نگرفته_ دایی از قول دوستش گفته: محمد روزی که میرفته گفته تا یکشنبه برنمیگردد_ولی امروز یکشنبه است چرا خبری ازش نیست؟_ محمدی که اینقدر درس برایش مهم بوده چه جوری بیخیال کلاس و درس شدهاست_ نمیدانم، یعنی هیچ کس نمیداند ماجرا چیست. این روزها بیشترین حرفی که در خانواده رد و بدل میشود چه خبر؟، خبر جدیدی نیست؟ و سوالاتی از این قبیل است که برای هیچ کدام جوابی وجود ندارد.
- کل این چندروز بخاطر حرفی که نمیدانیم صحت داشته با نه منتظر یکشنبه بودیم، با اینکه در دلمان آشوب بود با اینکه با توجه به اتفاقی که برای خاله راحله افتاد نمیتوانیم مثبت باشیم. ولی باز هم تلاش کردیم که مثبت باشیم. مثبت فکر کنیم و امیدوار باشیم؛ ولی ساعت از 10 صبح گذشته و هنوز خبری از محمد نیست.
- همه در تکاپو هستند. هربار که موبایلم زنگ میخورد قلبم فرو میریزد، انگار بخشی از روحم، از جسمم جدا میشود. مامان تماس گرفت با بسمالله برداشتم؛ پلاک ماشین را میخواست و همچنان خبری نیست. هرکسی از هرجا که میتوانسته کمک گرفته ولی هیچی که هیچی.
- خدایا دلم معجزه میخواهد، معجزهای که این کابوس را تمام کند. خدایا میدانم که خودت بیشتر از ما حواست به فاطمه هست؛ ولی این بچه گناه دارد بخاطر فاطمه، بخاطر یتیمی شون خودت معجزه کن.
داستان کوتاه یکیاز دوقلوها
عنوان کتاب: تیر خلاص
نویسنده: آمبروز بیرس
مترجم: علیرضا طاهری عراقی
عنوان داستان: یکی از دوقلوها
خلاصهی داستان:
داستان در مورد دو بردار دوقلو به نامهای «جان» و «هنری» است که به دلیل دوقلوی همسان بودن، بیشاز حد به یکدیگر شبیهاند، طوری که والدینشان هم قادر به تشخیص آنها نیستند. داستان به صورت نامهای از سوی هنری به یک روانپزشک است، و در آن هنری برشی از زندگیشان برای دکتر تعریف میکند.
در سن 22 سالگی بهدلیل مرگ والدین و شاغل شدن، دو بردار از هم دور میشوند و کمتر میتوانند یکدیگر را ملاقات کنند. یکروز هنری مردی را در خیابان ملاقات میکند که او را به خانهاش دعوت میکند و هنری بدون اینکه مرد را بشناسد به او میگوید: به خانم مارگوان سلام برسانید.
از آن طرف هنری که میداند آقای مارگوان او را با برداش اشتباه گرفته است، ماجرا را با بردارش درمیان میگذارد. برادرش از این دعوت جان میخورد و می گوید: جالب است امروز او بدون دلیل خاصی آدرس خانهی مارگوان را گرفتهاست. و تصمیم دارد خودش به مهمانی برود.
در رفتوآمدهای حان به خانه مارگوان، او عاشق دختر مارگوان میشود. از اینطرف یک روز که هنری در خیابان میرفته یک مرد عیاش را میبیند و بدون دلیل او را تعقیب میکند، مرد با یک دختر قرار داشت و هنری چون حس میکرده که ممکن دختر او را بشناسد خودش را مخفی کردهاست.
روزی که هنری برای آشنایی با خانواده مارگوان میرود، متوجه میشود دختر مارگوان همان دختری است که آنروز در خیابان دیدهاست، وقتی با دختر تنها میشوند ماجرا را به دختر میگوید و از او میخواهد این ازدواج سر نگیرد.
شب بعد، هنری با احساس صداهایی که شبیه کمک خواستن است خودش را به خانه مارگوان میرساند و میبیند دختر با زهر خودش را کشتهاست، جان هم با اسلحه به خودش شلیک کرده است.
سالها بعد هنری آن مرد عیاش را میبیند و او را میکشد.
دیدگاه من
به نظر من ماجرای داستان دال براین است که هنری برادر دو قلو ندارد و «جان» ساخته ذهن خودش است. چون والدین به هرجهت فرزندانشان را تشخیص میدهند، و اینکه تا به حال جایی نخواندم و نشنیدم که دوقلوها مغز و افکار و ناخوادآگاه یکسانی داشتهباشند پس آنجا که هنری مارگوان را ملاقات میکند، یا جان که آدرس مارگوان را گرفتهاست نشان میدهد این دو یک نفر هستند.
جایی که هنری مرد و دخترمارگوان را در خیابان میبیند و میگوید: دختر برایم غریبه بود من احساس کردم بعداز دیدن خیانت نامزدش او دیگر به نظرش غریبه آمدهاست.
وقتی هنری دختر را در خانهشان میبیند و باهم تنها میشوند به نظرم تنها دلیلی که ممکن است وجود داشته باشد که آن دو با هم تنها شوند این است، که هنری و جان یکنفرند. هنری بعداز اینکه ماجرای خیانت را به دختر میگوید و متوجه میشود او بهاجبار ازدواج با او را پذیرفتهاست تصمیم میگیرد خودش ازدواج را کنسل کند.
حتی وقتی که دختر خودکشی کرده و هنری میرسد، با جنازه جولیا و جان مواجهه میشود، به نظر من جان وجود ندارد و این خود هنری است یک بخشی از وجودش را میکشد تا مجبور به پذیرش این ماجرا نباشد مخصوصا که نوشته تیر به قلب شلیک شد.
در مجموع تمام شواهد در داستان از کودکی، تا حرفهای هنری و ماجراهای داستان بیشتر به این سو است که هنری از بیماری روانی رنج میبرده است؛ البته قدرت نویسنده قابل ستایش است که اینگونه ذهن مخاطب را به بازی گرفتهاست.
کابوسی بهنام جنگ
- دیشب یک شب فوقالعاده وحشتناک بود. البته حتی «وحشتناک» هم نمیتواند دیشب را توصیف کند. شبی که با ترس جنگ و بمباران گذشت، شبی که در تمام مدت پانیک همراه من و لحظهای خواب به چشمانم نیامد.
- حالا که روز رسیده و صفحاتصبحگاهی را در هالهای از ترس و بغض از دست دادم، نتیجه گرفتهام که مقصر تمام اتفاقات خودم بودم؛ اگر من آن موقع شب اخبار را رصد نمیکردم، اگر مدام دنبال جنگ نبودم، اگر سرشب گوشی را خاموش میکردم، هیچکدام از اتفاقات دیشب رخ نمیداد و من حالا در آرامش کامل بعداز نوشتن صفحاتصبحگاهی و نوشیدن قهوه روزم را میساختم.
- هنوز هم میترسم، از جنگ و عواقب آن میترسم، دلم میخواست نه یاسر برود سرکار، نه فاطمهخانم مدرسه؛ ولی امکانش وجود ندارد حتی اگر واقعا هم جنگ شود باز هم باید زندگی کرد نباید کوچکترین اتفاقی زندگی ما را مختل کند. یادمه در مدتیشن مربی میگفت: «تا وقتی نفس هست یعنی فرصتی برای زندگی وجود دارد پس باید زندگی کرد». من نفس میکشم پس خدا هنوز هم فرصتی برای زندگی به من دادهاست که باید از آن استفاده کنم.
- میخواهم لیستی از تمام کارهایی آماده کنم که سبب میشود امروز را زندگی کنم و از آن لذت ببرم.
- باز علائم استرس و اضطرابم یکی بعداز دیگری، دارد سر و کلهشون پیدا میشود. امروز حتی حوصلهی پخت ناهار نداشتم و املت خوردیم. وسط این همه دلشوره و استرس و بیخوابی دیشب بابا هم بیمارستان بستری شدهاست و استرسم هزاران، هزاران برابر بیشتر شدهاست. نمیدانم چم شدهاست؟ چرا حوصلهی هیچکاری را ندارم سه جلسه از ورزش گذشته و من فقط یک جلسه تمرین کردم. ترم اسفند هم که عملا به چوخ رفت. وزنم باز دارد بالا میرود و سایزم در حال برگشت است. چرا اینجوری شدم؟ آن وحیده پر از انرژی کجا رفتهاست؟ باید چکار انجام دهم.
تولد دخترم
- از صبح هزاربار، آهنگ تولد رضا طاهر در خانه پخش شده، و دختر با آن چرخیده، پریده، ذوق کرده و جیغ کشیده است. تا تولدش را حسابی جشن بگیرد. البته چند روزی است فضای خانه عطر و بوی خوش تولد دارد و دختر چنان از آن مست است که میتواند هزاران نفر را با خودش به اوج ببرد. من هم خوشحالم شاید هزاران بار بیشتر از فاطمهخانم، حس عجیبی دارم،حس آدمی که دوباره متولد میشود؛ در واقع بیست و پنج فروردین هزار و سیصد و نود و هفت در ساعت 11 ظهر میان صدای باران و اذان من دوباره متولد شدهام. نقش جدیدی در من متولد شدهاست نقشی به نام مادری، مادری که پیامبر(ص) میفرمایند: «بهشت زیر پای مادر است». براستی که زیباترین و عجیبترین حس دنیا حس مادر بودن است.
- برای امروز برنامههای زیادی برای تولدش داشتم، خودش هم کلی برنامه ریخته بود: از شهربازی و پارک گرفته تا کیک و سوخاری و… ولی متاسفانه به لطف لوزهها که مدام عفونی میشوند و بارانی که دو روز است نیت کرده ببارد تا تمام سیاهی و نازیبایی ها را از شهر بزداید، همهی برنامهها کنسل شد.
- صبح با صدای قطرات باران بیدار شدم و در عطر خوش باران و خاک نم خورده صفحات صبحگاهی نوشتم_البته دیشب به لطف سینوزیتهایم لحظهای خواب به چشمانم نیامد_ لیوان شیرقهوه بدست پشت سیستم نشستم و خلاصه داستان «تصویر بیضی شکل» ادگار آلنپو را نوشتم و منتشر کردم. ادای بلاگرها را در آوردم از فالوئرهام(که به لطف حذف اکانت و نصب مجدد تنها 120 نفر هستند) برای پست جدید نظرخواهی کردم.
- چنان غرق نوشتن بودم که زمان را فراموش کردم و با صدای دختر که تازه از خواب بیدار شده بود به خود آمدم و دیدم آی دل غافل ورزش را از دست دادهام. اولین سوال دختر بعداز بیدار شدن این بود: «تو و بابا برام پست یا استوری گذاشتهاید یا نه» و من مجبور شدم یک ساعت زمانم را صرف ساخت یک فیلم کوتاه و به اشتراک گذاشتن آن در اینستاگرام بکنم.
- داستان «یکی از دوقلوها» اثر اَمبروز بیرس را خواندم، داستان به گونهای بود که حسابی آدم را درگیر خودش میکرد، هر نتیجهای میگرفتی با یک حدس دیگر نقض میشد. آخرش هم نتوانستم با خودم کنار بیایم آیا واقعا دو فرد در داستان حضور داشتند یا یک شخص داریم که از مشکل روانی رنج میبرد. در سر دوراهی گیر کردهام که با دختر برای خرید اسکوتر بروم یا بمانم خانه و در سکوت و آرامش بنویسم؟