نان من کجاست؟
من زودتر رسیدهبودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گلمنگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریختهبود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی داد. نمیدانم احترام سنش بود یا استرس و فشاری که از صبح سر مسمومیت همسرجان کشیدهبودم که باعث شد اعتراض نکنم و منتظر بمانم دَه نان ایشان، پانزده نان مرد مسن صف آقایان و دو نان آقای میانسالی که در تلاش است انگلیسی بلغور کند، تحویل داده شود تا نوبت به من برسد.
حاجخانم با دخترهای جوانش، نانها را روی توری بیرون مغازه پهن کردند تا خنک شود.
و ظاهرم آرام بود؛ ولی سندروم پای بیقرارم چیز دیگری میگفت من از درون مضطرب بودم. جسمم در نانوایی بود و فکرم در خانه پیش یاسر و دختر.
پای راستم تندتند به پلهی نانوایی ضربه میزد و تقتق صدا میکرد.
باز صدای خانم خاکستریپوش، نکند دوباره نان میخواهد؟ به سمتش برگشتم. با تعجب رو به پسر جوان میگفت: «مادرجان اشتباه به من نون دادی، من دَه تا میخواستم ولی تو نُه تا دادی» حالا هرچه پسر میگفت: «امکان نداره دَه تا دادم» خانم محترم زیر بار نمیرفت که نمیرفت.
تا اینکه صدای خانم به دخترهایش رسید و آنها را به سمت مادر کشاند تا دلیل اعتراض مادر را جویا شوند، مادر با هیجان گفت: « من دَه تا نون میخواستم اما این آقا نُه تا داده.» دخترجوان سرخ شد. سرش را پایین انداخت،با خجالتی همراه با خنده گفت: « مامان بیا بریم، ما اون یکی نون رو خوردیم.»
بنده خدا حاجخانم میان خندههای مشتریها و عصبانیت پسر جوان سرخ شد، در چشم برهم زدنی نانها را پلاستیک ریخت و در زمین محو شد.
دروغ زمان
یکی از دغدغههای اکثر ما در زندگی نداشتن وقت کافی برای انجام کارهای مورد علاقهمان است.
جولیا کامرون میگوید: این افسانه که ما برای خلق کردن باید «زمان» بیشتر داشته باشیم افسانهای است که ما را از استفادهی زمانی که داریم دور نگه میدارد. اگر ما تا به ابد تمنای «بیشتر» داشته باشیم، تا ابد آنچه به را که ما پیشکش میشود رد میکنیم.
ما باید بپذیریم «فرصت کافی» هیچگاه ایجاد نمیشود؛ بلکه ما باید برای دستیابی به رؤیاها و علایقمان زمان را بقاپیم. اینکه ما منتظر یک بستهی زمان اختصاصی برای شروع کار باشیم، خیالی خام است که زمان را برای ما به مانع تبدیل میکند و سبب میشود، غرولندکنان بگویم: «من این کار را دوست داشتم اما…»
بهترین و ارزشمندترین هدیهای که هر فرد می تواند به خودش بدهد، «زمان» است. وقتی ما در روز زمانی را برای انجام فعالیتهای مورد علاقهی خودمان میقاپیم و آن را به خودمان پیشکش میکنیم، چنان از این هدیه به وجد میآیم، که میتوانیم دنیای خودمان و دیگران را شادتر و رنگیتر کنیم.
منتظر وقت مناسب نباش. بهترین زمان برای شروع، همین لحظه است. کافی است بیاآغازی تا معجزه رخ دهد.
سنجه
سنجه(sanje)
با «سنجه» اولینبار در یادداشت مریم عبدالهی برخوردکردم، حسابی به دلم نشست و مرا به دنبال خودش به واژهیاب و واژهدان کشاند و معنایی آن در فرهنگهای مختلف بررسی کردم، در ادامه کمی از «سنجه» خواهمنوشت.
سنجه. (از: سنج ، سنجیدن + هَ ، پسوند نسبت و آلت ) در لغت به معنای «سنگی که با آن چیزی را وزن کنند؛ سنگ ترازو.» و معادل فارسی کلمهی معیار است.
در فرهنگ اسمها از آن به عنوان نامی پسرانه و نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی یاد شدهاست.
سنجه برحسب روایت شاهنامه از دیوان سرزمین مازندران بوده است که بدست رستم کشته شده است :
نه ارژنگ ماندم نه دیو سفید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید.
فردوسی .
دانشنامهی آزاد فارسی:
سَنجِه (meter)
هر نوع اسباب برای سنجش و اندازه گیری. غالباً این واژه در ترکیب به کار می رود تا نوع خاص سنجه را مشخص کند، مثلاً آمپرسنج، ولت سنج، جریان سنج یا قدم سنج (گام شمار).
سنجه (اسطوره). سَنجِه (اسطوره)
(یا: فَتجه؛ فَنج ) در شاهنامۀ فردوسی، از دیوان مازندران . چون شاه مازندران از آمدن سپاه ایران آگاهی یافت ، سنجه را فراخواند و او را نزد دیو سپید فرستاد تا با ایرانیان پیکار کند. سنجه نگهبان چاهی بود که کاووس و یارانش را در آن در بند کشیده بودند؛ اما رستم پس از رهانیدن کاووس از بند، سنجه و بسیاری از دیوان را کشت .
فرهنگ جغرافیائی ایران:
سنجه. [ س َ ج َ ] ( اِخ )دهی است از دهستان چهریق بخش شاهپور شهرستان خوی. 124 تن سکنه دارد.
فرهنگ برهان:
سنجه. [ س َ ج َ ] ( اِخ ) نام اولکایی و ملکی است و در آنجا رودخانه عظیمی است ، گویند پلی بر آن رودخانه بسته اند از یک طاق
بازگشت به حیاط خلوت
روزم را چگونه شروع کردهام؟ آیا روزم را آنگونه که دوست داشتم آغازیدم؟
ساعت ۵ بیدار شدم، از آنجاییکه همسر محترم باید میرفت سرکار اول کتری را روی گاز گذاشتم و بعد سراغ صفحاتصبحگاهی رفتم، قبلا استادی داشتم که معتقد بود صفحاتصبحگاهی را باید بلافاصله بعداز بیدار شدن از خواب و حتی در رختخواب و اگر اینگونه نباشد همان بهتر که ننویسیم. من هم خودم را میکشتم که به هر قیمتی است قبلاز هرکاری بنویسم و در غیراین صورت کلا بیخیال نوشتن آن میشدم.
اما بعدها که با استاد کلانتری گرانقدر آشنا شدم به این نتیجه رسیدم که مهم نفس عمل و خود نوشتن و تعهد به آن است؛ پس سعی کردم حتما بنویسم حتی اگر میان آن کاری انجام دادم(مثل دم کردن چای، توجه به دختر و…) بازگردم و نوشتن را تا پایان سه صفحه ادامه دهم چون من برای رهایی از افکار پریشان و سر انداختن ایدهای جدید( جملهای از باب اسفنجی) به نوشتن این سه صفحه احتیاج دارم حتی دست و شکسته.
دیشب به لطف موکبگردی، نه روزم را ارزیابی کردم و نه برنامهی امروز را نوشتم و مجبور شدم در دومین گام برنامهام را مکتوب کنم تا بدونم چه میخواهم.
حبوباتم را برای شله(نوعی آش مشهدی) خیساندنم، دو دست هم لباس در ماشین لباس شویی ریختم و به سراغ یلدا و پریسا رفتهام. پریسا در زیرزمین است که فاطمهخانم بیدار میشود، باید کنارش دراز بکشم تا خوابش ببرد. در رختخواب با موبایل روزنوشت مینویسم و به پریسا و مهسا فکر میکنم.
99درصد وقت امروزم صرف پخت شله و امورخانه شد. «شله مشهدی»* از آن غذاهایی است که تمام روزت را میگیرد؛ چون باید مدام هم بخورد یا به قول مشهدیها باید مدام شورش بدیم تا حسابی جا بیافتد و کشدار شود. با اینکه دلم میخواهد فقط به اولویتهایم برسم و میدانم با پخت شله هم زمان از دست میخورد و هم شب دستم از درد فریاد بر میآورد؛ ولی پخت شله و اساس آشپزی لذتبخش است و نباید خودم را سرزنش کنم.
غصهی الانم از نخواندن داستان کوتاه و عدم حضور در نوشتیار است؛ البته نوشتیار یکشنبه که موضوعش غم بود را گوش کردم. استاد کتاب «وقتی اندوه به دیدارم میآید» اثر اوا الند را میکردند. کتابی کودکانه در مورد مواجهه با غم که البته بسیار آموزنده و زیبا بود حتی برای بزرگسالان. کتاب حسابی جذاب بود و درصددم که حتما آن را بخرم.
«اندوه گاه سرزده به دیدارت میآید. اما اگر او را بپذیری، درمیابی که این مهمان ناخوانده آنچنان که به نظر میآید، بیگانه نیست…»
با اینکه تصمیم نداشتم بروم موکبگردی؛ ولی رفتم و اینگونه زمان را از دست دادم و برنامهریزی هم برای فردا نکردم.
تصمیم گرفتهام حالا که اوضاع سایتم بهتر شده باز حیاط خلوتم را احیا کنم.
* شله مشهدی که در مشهد با نام شُلَه شناخته میشود، غذایی محبوب در خراسان بهویژه مشهد از خانواده آشها است. مواد اصلی این غذا گوشت، حبوبات و ادویه فراوان است.
سحر خیز باش تا کامروا گردی
«سحر خیز باش تا کامروا گردی»
بدونشک همهی ما در طول عمرمان حداقل یکبار ضربالمثل «سحر خیز باش تا کامروا گردی» و فواید را شنیدهایم که موجب افزایش روزی میشود، عمر انسان را زیاد میکند، با سحر خیز بودن و صبح زود از خواب بیدار شدن میتوانیم از ساعتهای بیشتری از روز استفاده کنیم که سبب سرحالی بیشتر و موفقیت در کارها میشود، سحرخیزی فواید زیادی برای رژیم غذایی، ظاهر و حتی شغل ما دارد و سحرخیزان در کارهایشان موفقترند.
ریشه این ضربالمثل به دوران بزرگمهر، وزیر انوشیروان ساسانی برمیگردد.*
خود من از وقتی که حافظهام یاری میکند این ضربالمثل را شنیدهام و برای موفق شدن در زندگی به سحرخیزی تشویق شدهام؛ و البته با تمام قوا در مقابل آن ایستادهام چون علاقهی وافری به شببیداری و تا لنگ ظهر خوابیدن داشتم و مدعی بودم که من «جغد شب» هستم نه «چکاوک صبح». سالها به همین منوال گذشت تا اینکه بهمن 1400 با کتاب«باشگاه5صبحیها» آشنا شدم. کتابی که با تمام بی محتوا بودن و به قولی زرد بودنش باعث شد من از «جغد شب» به «چکاوک صبح» تبدیل شوم.
روزهای اول، بیدار شدن ساعت5صبح به شدت برایم سخت بود؛ ولی چند روزی که گذشت لذت سحرخیزی را با تکتک سلولهایم حس کردم.
نوشتن، خواندن، فکر کردن، مدیتیشن و اساسا همه چیز در سکوت و طراوت صبحگاهی حس و حالی دیگر داشت، حس و حالی که قبلا آن را تجربه نکردهبودم.
در این سالها که به وضوح تأثیر سحرخیزی را در زندگیم مشاهده کردم بیشتر از پیش به ضربالمثل «سحر خیز باش تا کامروا گردی» و اینکه سحرخیزی سبب شادی، سرحالی، موفقیت و تمرکز بیشتر است و با سحرخیزی روز طولانیتر میشود و میتوان سریعتر به کارها رسیدگی کرد ایمان آوردم و تلاش کردم حتی برای یک ساعت هم که شده زودتر از بقیه از خواب بیدار شوم در سکوت شیرقهوه بخورم، بنویسم، بخوانم و مدیتیشن انجام دهم و در آن ساعتهای طلایی «زندگی را زندگی» کنم.
* بزرگمهر، هر روز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت، پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت:
«سحر خیز باش تا کامروا شوی.»
در شبی، انوشیروان به سرداران نظامیاش، فرمان داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر، منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید، لباس هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان آمد، پادشاه خندید و گفت:
«مگر هر روز نمیگفتی، سحر خیز باش تا کامروا باشی؟»
بزرگمهر گفت: «دزدان امشب، کامروا شدند؛ زیرا آنها زودتر ازمن بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم من کامرواتر بودم.»
گندم برشته با طعم سم موش
همیشه موشها نیستند که به غذای ما آدمها ناخنک میزنند؛ گاهی هم ما آدمها هستیم که به غذای آنها ناخنک میزنیم. دقیقا مثل ما که یک روز پاییزی(به گفتهی مامان اول آبان) تصمیم گرفتیم به غذای موشها دستبرد بزنیم و البته باعث نجات جانشان شدیم. به قول معروف: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»
حتما الان دارید با خودتان فکر میکنید «ما» کی هستیم؟ و چه جوری باعث نجات جان موشها شدیم؟ از «ما« منظورم خودم، خواهر، برادر و دخترخالهام است، چهارتا بچهی قد و نیمقد که بزرگترینشون یعنی بنده هنوز 6ساله نشدهبودم و کوچکترینشون هم آقای بردار(تک پسر خانوادهی مادری) سنش هنوز به سال نرسیدهبود.
ماجرا برمیگردد به حدود33سال پیش یعنی دقیقا سال1370، اون موقعها، خانهی بابابزرگ ماهان بود و ما هم که مدام آنجا کنگر میخوردیم و لنگر میانداخیتم._ البته بابابزرگ و مامانبزرگ خدابیامرز و خاله اصرار داشتند ما برویم آنجا و گرنه مامانهامون به شدت رعایت حال آنها را میکردند!_ بگذریم، برویم سراغ اصل مطلب. بین نوهها من و دخترخالهام بیشتر وقتمون رو توی خانهی مامانبزرگ میگذروندیم. حضور دائمی و با چاشنی اندکی کنجکاوی(فضولی) سبب شده بود، هیچ سوراخ و سنبهای در خانهی مامانبزرگ از دید ما مخفی نماند.
در یکی از همین کندوکاوها، به ظرفی پر از گندم برشته زیر کمدلباس رسیدیم، با دیدن ظرف پر از گندم برشته، حسابی خرکیف شدیم و منتظر ماندیم تا در فرصتی مناسب به گندم برشتههایی که حتما خاله از دست ما زیر کمد قایم کردهبود، دستبرد بزنیم.
خواهر و بردارم هم به جمع ما اضافه شده بودند که فرصت مناسب بهوجود آمد و ما با سوءاستفاده از غفلت بزرگترها به گندم برشتهها حمله بردیم.
اصلا مهم نبود که چرا گندم برشتهها اینقدر سیاه هستند، برای ما تنها گندم برشته بودن آنها مهم بود و بس.
شبیه قحطی زدهها مشغول خوردن بودیم که مامانم وارد اتاق شد. پرسید«چکار میکنید؟» و ما هم گفتیم: «گندمهایی که خاله برشته کرده رو میخوریم.»
مامان با قیافه متعجب بدون انجام کار خاصی بیرون رفت؛ اما چشمتون روز بد نبیند، چند دقیقه بعد همهی خانواده به اتاق هجوم آوردند. و ما مات و مبهوت میان جیغ و داد به آنها خیره شدیم.
با عملیاتهای امدادی که مامانبزرگ انجام میداد تا ما هرچه را خورده و نخورده بالا بیاوریم، تازه دو هزاریمون افتاد که آن گندم برشتهها برای موشها و آغشته به سم بودند نه برای ما.
بیمارستان که هیچ، یک شهر بخاطر سم موش خوردن چهارتا بچهی شیطون و بلا بهم ریخته بود. روز عجیبی بود، در میان نگرانی بزرگترها حتی من هم که در جمع نوهها بزرگترین بودم، درک درستی از موضوع نداشتم و اصلا نمیتوانستم دلیل گریهی بزرگترها را درک کنم. مگه قرار بود برای ما چه اتفاقی رخ دهد.
نمیدانم چرا ولی من آنقدر سم موش کم خورده بودم که با نصف سرم حالم سرجایش آمد؛ ولی آقای بردار و دخترخاله جان، مخصوصا دخترخاله جان تا نزدیکی ملاقات با حضرت عزرائیل رفتند و خوشبختانه برگشتند.
تا سالها به مدرسهی موشها معروف بودیم و حرفمان سرزبانها بود. درست است با خوردن آن گندم برشتهها، دردسرهای زیادی درست کردیم؛ ولی جان چند موش بیچاره را از یک قدمی مرگ نجات دادیم.