چالش عادتسازی| روز پنجم
ساعت خواب: 1.30 ساعت بیداری:7.40
میزان مطالعه:30 دقیقه میزان نوشتن: 2.30
داستانی که امروز خواندم: متأسفانه نخواندم
روزهایی که بعداز یک شب نشینی دیر از خواب بیدار میشوم به طور عجیبی سخت و با کمترین بازدهی سپری میشوند. امروز هم دقیقا یکیاز همان روزهاست. دیشب ساعت 1.30بامداد خوابیدهام و امروز به جای 5.30 ساعت 7.40 بیدار شدهام. این یعنی 2ساعت طلایی که تا بیدار شدن بقیه میتوانستم در آرامش بنویسم و بخوانم را از دست دادهام و این بهشدت برایم آزاردهنده است. امروز اما میخواهم به جنگ این بینش بروم و اجازه ندهم تغییر در خوابم، روتینم را بهم بریزد.
ساعت22: نمی دانم جنگجوی خوبی نیستم یا افکار چنان در وجودم رخنه کردهاند که عادت کردهام، روز بعداز یک شبنشینی را به بدترین شکل سپری کنم.
اصلا امروز تلاشی برای رهایی از این تفکر نابجا کردم یا نه؟ اگر بخواهم با خودم منصف باشم، باید اعتراف کنم که هیچ تلاشی نکردم؛ حتی اینستاگرامم را که چند روزی از شرش خلاص شدهبودم، نصب کردم و با فاطمهخانم ساعتها وقتمان را در آن هدر دادیم.
از دست خودم به شدت شاکی هستم و وقتی از خودم شاکی میشوم وحیده بیچاره را به باد ناسزا و سرزنش میگیرم؛ ولی او مقصر نیست، مقصر خود من هستم که مسئولیت کارهایم را برعهده نمیگیرم.
پنجمین روز از «چالش عادتسازی» در حالی به پایان رسید که هیچکدام از پنجگانههایش در دفترم تیک نخورد.
چالش عادتسازی|روز چهارم
ساعت خواب:۲۴ ساعت بیداری:۵.۳۰
میزان مطالعه:2.50 میزان نوشتن:3.35
داستانی که امروز خواندم: شخصیتهای وودی آلنی اثر کتایون سلطانی|اینجا اثر کریم میرزاده اهری
از ۵.۳۰ بیدارم. به لطف سرماخوردگی و آلرژی ورزش و پیادهروی را از دست دادم و بخش مهمی از چالش عادتسازیم انجام نشد.
امروز سعیم بر این بود حداکثر استفاده را از وقتهای مرده و زندهام بکنم، اولین قدم برای استفاده بهینه از زمان برای آدم سست ارادهای نسبت فضای مجازی مثل من حذف اینستاگرام و پینترست بود،بعد هم تا توانستم نوشتم، داستان خواندم و خلاصه کردم. مطلبی هم در مورد خربزه در کانال منتشر کردم چون به نظرم حسابی بامزه بود، تاریخچهی واژهها هم موضوع جالبی برای نوشتن است.
بعداز مدتها، همزمان با ظرف شستن، چند جلسه از وبینار نوشتار را شنیدم و چقدر احساس دلتنگی کردم برای روزهای همراهی با اهل نوشتن و نوشتیار، روزهایی که تحت هر شرایطی وبینار را شرکت میکردم. اینکه بگویم ساعت ۳عصر زمان مناسبی نیست؛ بدونشک تنها یک بهانه است. چون تنها کار مهم من در ساعت ۳تا۴ عصر خوابیدن است و بس.
در نبود اینستاگرام، توانستم به کانالهای دوستان نویسندهام سر بزنم و از نوشتههای زیبایشان بیاموزم.
اینروزها مدام این جملهی استاد کلانتری که میگویند: اگر توانستی در نت بچرخی،اینستاگرامت را چک کنی و… پس میتوانستی بخوانی و بنویسی، مشکل اینجاست که نخواستی.
در وبینار امروز نوشتیار استاد کلانتری از شکرگزاری و تاثیرات به سزای آن در زندگیمان گفتند، بنابراین تصمیم دارم جدیتر به این مقوله بپردازم.
چالش عادتسازی| روز سوم
ساعت خواب: 24 ساعت بیداری:8
میزان مطالعه: 30دقیقه میزان نوشتن:2.30 ساعت
داستانی که امروز خواندم: متاسفانه چیزی نخواندم
بهطور عجیبی خواب ماندم. روزی که برنامهاش را براساس 5 صبح تنظیم کردهبودم از 8 صبح آغاز شد و من سه ساعت از برنامههام عقب ماندم. احساس میکنم دلیلش سرماخوردگی و کوفتگی بدن است که سبب شدهاست نتوانم بیدار شوم.
از آنجاییکه با برگشتن همسر محترم از محل کار بیدار شدم، فرصتی برای نوشتن صفحاتصبحگاهی وجود نداشت و اولین بخش روز از دست رفت.
در این لحظه در زندگی من دو انتخاب دارم: یا بخاطر خواب ماندن خودم را سرزنش کنم و بقیه روزم را هدر بدهم، یا با غلبه بر بهانهها از همین لحظه شروع کنم.
طبق عادت شیرقهوهام را آماده میکنم، امروز برای تنوع کمی دارچین به آن میافزایم. طعمش جالب میشود، احساس همزمان دو مزهی دوستداشتنی(قهوه و دارچین) برایم لذت بخش است.
ساعت9: باید زودتر تصمیم بگیرم و شروع کنم بهتر است با هدف روز یعنی تمام کردن داستان خالهراحله شروع کنم و بعد به سراغ اولویتهایم بروم.
داستان خاله راحله بالاخره تمام شد و را برای محمد ارسال کردم تا نظرش را بگوید. از نظر او داستان بیشتر شبیه زندگینامه شدهاست تا داستان کوتاه.
دوست دارم تغییرش دهم؛ ولی ترجیح میدهم همین داستان را بازنویسی و تا دیر نشده برای استاد ارسال کنم.
جمعهزدگی و دیر بیدار شدن و بروز علائم سرماخوردگی و آلرژی سبب شد امروز آنچنان که باید و شاید مورد قبول نباشد؛ ولی باید حواسم باشد اجازه ندهم این جمعهزدگی سرماخورده سبب شود روزهای باقی مانده چالش خراب شود.
چالش عادتسازی| روز دوم
ساعت خواب: 23 ساعت بیداری: 5.45
میزان مطالعه: 1.40 میزان نوشتن:3.20
داستانی که امروز خواندم: آخرین همسر من اثر دیوید لاج، گذرنده اثر ری برادبری
دومین روز از «چالش عادتسازی»، به ساعتهای پایانی خودش نزدیک میشود. از دیروز که تصمیم به اجرای چالش گرفتهام به طور شگفتانگیزی میزان استفادهام از فضای مجازی کاهش یافتهاست. هربار که نفسم من را به اکسپلور اینستا کشاندهاست، حسی شبیه عذاب وجدان(شبیه وجدان شیرفرهاد در سریال «شبهای برره») به سراغم آمده و منرا از هدر دادن وقتم منع کردهاست.
البته همیشه وقتی تصمیمی را میگیرم، روزهای اول مصرانه آن را انجام میدهم؛ حتی گاهی ارادهام بیشاز ماه دوام میآورد؛ ولی در آخر میشود، آنچه نباید بشود و من خسته از مسیر متوقف میشود. اینروزها مطالعهی کتاب«با چرا شروع کنید» منرا به این نتیجه رساندهاست که مشکل اساسی من«نداشتن چرایی» است. بارها به موضوع چرایی داشتن، فکر کردهام؛ اما به نتیجهای نرسیدهام، نه اینکه برای اهدافم چرایی نداشته باشم نه، مشکل اینجاست با اینکه تصور میکنم چرایی دارم باز هم نمیدانم چه میخواهم. شبیه آدمی هستم که چون نیاز به سفر دارد چمدان میبندد و عازم سفر میشود، بدون اینکه برای سفرش برنامه و هدفی داشتهباشد یا حتی مقصدش را بداند.
شاید زندگی همین است، شروع و توقفهای بسیار، زدن به جاده ناآشنا، رسیدن یا نرسیدن به مقصد و.. شاید واقعا همین است و من زیادی سختش کردهام.
امروز بعداز مدتها با غلبه به بهانههای جورواجور، لذت پیادهروی صبحگاهی را تجربه کردم. عاشق پیادهروی در صبحگاهی هستم، وقتی هنوز شهر با تمام مردمش در خواب است و تو میتوانی زندگی را زندگی کنی. روی برگ درختانی که در میانهی تابستان محکوم به پاییز شدهاند قدم بزند، با یاکریمها، گنشجکها، میناهای وحشی چاقسلامتی کند و اگر مثل امروز من خوششانس باشد شاهد یادگیری پرواز جوجهگنجشکها باشد.
در تمام طول پیادهروی امروز، ذهنم درگیر داستان«خالهراحله» بود، و حوادث سال 89 شبیه فیلمی تمام رنگی و گاه سیاه و سفید، گاه با صدا و گاه صامت از جلوی چشمانم عبور میکرد.اینکه چه جوری از جلسهی دومی که هنوز در تکاپوی نوشتن جزوهاش هستم، رسیدیم به جلسه سوم واقعا نمیدانم. ولی آنجایی حسابی شوکهشدم که استاد خواست به داستانها بازخورد دهد و این میان من با دهان باز به تصویر استاد خیره شدم که کی قرار شد داستان بفرستیم که حالا بخواهیم بازخورد بگیریم. شک ندارم که جلسه قبل واقعا، واقعا خواب بودم.
احساس میکنم حسابی افسرده شدهام، آنقدر افسرده که حتی حوصله ندارم بنشینم و داستانهای بقیه بچهها را گوش کنم.
چرا من اینجوری هستم؟ چرا با اهمالکاری مدام باید حسرت بخورم. چرااااااااااااااااااااا؟
چالش عادتسازی|روز اول
ساعت خواب:12.30 ساعت بیداری:05.15
میزان مطالعه: 2ساعت میزان نوشتن: 2.35
داستانی که امروز خواندم: «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل»
پرسه در فضای مجازی: حدود 1.30
ساعت5.15 بیدار شدم، طبق عادت صفحاتصبحگاهی را نوشتم و بعد هم برای خودم شیر قهوه و برای یاسر صبحانه آماده کردم.
خودم را وزن کردم، با دیدن عدد روی ترازو تا مرز سکته پیش رفتم. از فروردین تا الان حدود 5کیلو اضافه کردهام که این واقعا یک فاجعه بزرگ است. البته در تلاشم که ترس و استرس را به یک چرایی محکم برای رعایت رژیم غذایی و البته ورزش و پیادهروی تبدیل کنم.
داستانهای «بومرنگ» اثر«استفانو بنی» و «میز،میز است»اثر«پتر بیکسل» را خواندم. دو داستان جالب که شخصیت اصلی هر دو مردی تنها بود، در بومرنگ مرد بعد از فوت همسرش دچار افسردگی و از سگ خودش متنفر شدهبود. در طول داستان، راوی خواننده را با خود به مکانهای مختلف میبرد تا ببیند سرانجام مرد میتواند از دست سگش رها شود یا خیر. پایان داستان به نظرم یک طنز تلخ بود: مردی که بخاطر نفرت از سگش خودش از را پنجره به بیرون پرت کرد و سگی که به خاطر عشق به صاحبش با او بیرون پرید و مرگ هر دو را در آغوش گرفت.
در داستان «میز،میز است» پیرمرد تنهایی را داریم که چنان در تنهایی خودش غرق و دچار روزمرگی شدهاست که به هر در میزند تا خودش را از این وضعیت رها کند. تا جاییکه تصمیم میگیرد نام وسائل مختلف اطرافش را تغییر دهد. برای خودش یک زبان جدید ساخت که در آن فرش میز، آلبوم ساعت، روزنامه کمد و … بود. این قضیه تا جایی پیشرفت که او نام اصلی وسائل را فراموش کرد و چون کسی زبانش را نمیفهمید روز به روز از بقیه دور و دورتر شد. و روشش به جای اینکه تنهاییش را پایان دهد، او را تنها و تنهاتر کرد. این جمله در داستان خیلی به دلم نشست: «این داستان، قطعهی خندهداری نیست. با غم آغاز شد و با اندوه پایان مییابد.»
با اینکه دلم میخواست داستانم را بنویسم؛ ولی خواب پلکهایم را سنگین کرد و حدود یک ساعت خوابیدم. بیدار که شدم ساعت 8.45 بود. چون ساعت10 تمرین فولبادی داشتم فورا بساط صبحانهی تنبلونه را فراهم کردم و در کمترین زمان ممکن بلعیدم.
به قول استاد کلانتری ظرفی را مخصوص «چالش عادتسازی» محیا کردم و شروع به نوشتن موارد چالش و چرایی آنها کردم.
امروز اینقدر ذهنم درگیر چالش عادتسازی بود که اصلا سراغ اخبار نرفتم؛ ولی به لطف همسر محترم دقیقا در زمان سوت آغاز ورزش از ماجرای ترور «اسماعیل هنیه» در تهران مطلع شدم. اولش یکم بهم ریختم و ترسیدم حتی چندبار وسط ورزش به اخبار سرک کشیدم؛ ولی بعد تصمیم گرفتم به ترس و استرسم از جنگ غلبه کنم و با نوشتن، از زندگی در لحظه لذت ببرم.
همین ابتدای کار یک اشتباه کردم، آنهم اینکه بعداز ورزش بهجای مدتیشن، با مامان و یاسر تماس گرفتم و غرق در مکالمات تلفنی بودم که دختر بیدار شد و فرصت مدیتیشن را از دست دادم.
نوشتن، برای من آرامشبخشترین کار دنیاست، مخصوصا اگر ساعتها بیوقفه باشد و بتوانم نسخهی اولیه داستانی یا یادداشتی در خور انتشار در سایتم بنویسم.
امروز هم به نسبت روزهای گذشته بخت با نوشتن بیشتر یار بود و من او را با تمام وجود در آغوش گرفتم. هرچند امروز بشور و بساب در خانه بسیار بود؛ ولی تمام تلاشم را کردم که«قرار با کاغذ» فراموش نشود.
برای شروع به نظر خودم عالی بود،مخصوصا اینکه زمانم را در فضای مجازی هدر ندادم.
حدیث روز: «امیدوارم با ارادهیی قوی بتوانم آنگونه زندگی کنم که آرزویم است.»
معنای زندگی
هوا بس ناجوانمردانه گرم است. یعنی جوری گرم است که کولر باد داغ را به وارد ساختمان میکند. البته سالهای قبل هم در این زمان مشابه الان وضعیت اینجوری بوده و گرما بیداد میکرده؛ ولی امسال شرایط فرق میکند و بزرگنماییهای فضای مجازی بازار شایعات را به داغی هوا کرده و ترس از اشعه فرابنفش را به جان مردم انداخته است. ادارات امروز نیمه تعطیل و فردا تعطیل شدهاند.
گرمای هوا در وضعیتی است که حتی خبری از یاکریمهای محله نیست. انگار خاک مرگ روی شهر پاشیدهاند، همه جا در سکوت فرو رفتهاست.
ساعت13.14: امروز در تلاشم جوری روزم را سپری کنم که شب از خودم حالم به هم نخورد و حال خوشی داشته باشم. هدف امروزم «ورزش» بود که با وجود گرمی هوا و بدن خسته و کوفتهای که حدود سه هفته هیچ فعالیتی نداشته است نهمین جلسه پایینتنه را آنلاین با الهه انجام دادم.
دورهی «صد داستان» به ایستگاه 16 رسیدهاست و من تنها سه داستان خواندهام. امروز یاسر تعدادی از داستانها را پرینت گرفته و قصد دارم منظم آنها را بخوانم و خودم را به بقیه برسانم. برای ده روز دوم دوره استاد پیشنهاد نوشتن داستان در مورد شخصی که به ما نزدیک است را دادهاست. میخواهم در مورد خالهراحله بنویسم. چرا؟ چون همیشه برایم خاص و مهم بودهاست. هرچند هنوز دقیقا نمیدانم چی میخواهم بنویسم ولی میخواهم بنویسم.
اینروزها ذهنم حسابی درگیر است، درگیر بیماری خاله و دایی آقا یاسر. مدام به این فکر میکنم که چرا خدا اینجوری با بندگانش شوخی میکند. چقدر زندگی بیارزش و ناچیز است. با خودم فکر میکنم آیا زندگی که به ثانیهای نابود میشود ارزش این همه بدو بدو را دارد. گاهی میاندیشم مادامیکه انسان از لحظهای دیگر خبر ندارد و نمیدانم ثانیهای دیگر زنده است یا نه چگونه میشود برای آینده برنامهریزی کرد! چگونه میشود به آینده امیدوار بود. مثلا من برای یکسال برنامه میریزم ولی ممکن است حتی فردا را هم نبینم آیا این کار بیهوده است؟ روزی که نوبت به ما برسد چه برنامه داشتهباشیم چه نداشتهباشیم، چه تلاش کنیم، چه تلاش نکنیم همه چیز در چشم به همزدنی تمام میشود و برای همه یک جور است. این موضوع باعث میشود گاهی بیخیال همهچیز شوم؛ ولی باز ندایی از درونم فریاد میکشد مهم نیست آینده چه میشود برخیز و زندگی را زندگی کن.
«برخیز زندگی را زندگی کن» یعنی چه؟ یعنی چه که زندگی را زندگی کنم؟