چالش عادتسازی| روز دهم
جمعهها، حتی در چالش عادتسازی هم تعطیلات است و با خودم عهد کردم که جمعههایم صرف برنامهریزی و ارزیابی، خانواده و خانه شود.
البته این شامل همهی جمعهها نمیشود؛ چون برخی جمعهها هم هستند که به عشق کلاسهای پربار استاد کلانتری، جمعه تبدیل به شنبهای پرتلاش میشود و چهار ساعت، در یک روز گرم تابستانی، در ساعتهایی که حتی در روز معمول هم ساعت خواب است، پای درس استاد مینشینی. به قول معروف: «درس ادیب اگر بود زمزمه محبتی| جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را»
«کارگاه کتابچه»، اولین تجربهی من برای شرکت در کارگاه و کلاس آنلاینی طولانیتر از یک ساعت بود. هیچگاه تصور نمیکردم که روزی 4ساعت مداوم به شوق شرکت در کارگاه پشت سیستم بنشینم و از لحظه لحظهی کلاس لذت ببرم.
امروز با تمام وجود به این جملهی نیچه اعتقاد پیدا کردم که میگفت: «کسی که چرایی زندگی را یافته است، با هر چگونگی خواهد ساخت.»
تصمیم داشتم در این کارگاه داستان«یلدا» را کامل کنم؛ ولی بهجای تکمیل، اساسا طرح داستان و شخصیتها را تغییر دادم و با این تغییر مجبور شدم از اول پیرنگ داستان را بنویسم.
این کارگاه به من ثابت که من برای نوشتن به تمرکز احتیاج دارم و پارازیت دادن فاطمهخانم و بخشبخش نوشتن باعث میشود سررشتهی کلام از دستم برود.
امروز نه داستانی خواندم و نه یادداشتی نوشتم ولی به نظر خودم به شدت پربار و مفید بود.
چالش عادتسازی|روز یازدهم
ساعت خواب: 00.30بامداد ساعت بیداری: 8
میزان مطالعه:30 میزان نوشتن: 2.40
داستانی که امروز خواندم: عروس شرقی|زکریا تامر، دیگر دوستت ندارم|جوزف هلر
به لطف تا دیر وقت بیرون بودن و دیر خوابیدن که به اعتقاد همسر گاهی برای زندگی لازم است، با بیدار شدن در ساعت 8، حدود دو ساعت از برنامه روزانه عقب ماندم.
بعداز صفحاتصبحگاهی فورا به سراغ تمرین دورهی «صد داستان» رفتم؛ چون اصلا دوست ندارم بازخورد استاد را از دست بدهم.
چنان غرق نوشتن شدم مخصوصا در نوشتن شروع در آینده که زمان از دستم در رفت و کلاس ورزش را از دست دادم.
داستانهای عروس شرقی|زکریا تامر و دیگر دوستت ندارم|جوزف هلر را خواندم. از داستان «عروسی شرقی» اساسا چیزی نفهمیدم مخصوصاً از جملهی آخرش(صبح، مادر از صلاح پرسید: از ازدواجت راضی هستی؟| صلاح گفت: اگر پدرم گاو میخرید، شیر هم داشتیم. جایی خواندم که مفهوم داستان «گرسنگی» است؛ ولی من نفهمیدم کجاش.
در عوض داستان «دیگر دوستت ندارم|جوزف هلر » را دوست داشتم. داستان در مورد مردی است که بعداز ده ماه به خانه برگشته و در این ده ماه به شدت تحت فشار بوده، احساس میکنم که در جایی مثل منطقهی جنگی یا زندان بوده چون آنقدر فشار رویش زیاد بوده است که از تمام چیزهایی که دوستشان داشته، زده شده و با وجود اینکه هنوز همسرش را دوست دارد؛ ولی میگوید دوستت ندارم. داستان پایان شگفتانگیز و سرشار از عشقی داشت.
سایتم چند روزی است که سرعتش به شدت افت کرده و برای اشتراک گذاری دهنم سرویس میشود. از بدتر اینکه وقتی خواستم روزنوشت دیروز را که به لطف کندی سرعت منتشر نشده بود، منتشر کنم متوجه شدم که پاک شده و حسابی اعصابم خورد شد.
امروز با تمام وجود پذیرفتم که موفقیت من در نوشتن، خواندن و انجام فعالیتهایم و حتی حال روحی و جسمیم وابسته به خوابیدن قبلاز دوازده شب دارد.
کاش میتوانستم ساعت خوابم را روی 22 تا 5.30 صبح تنظیم کنم؛ هرچند چون به تصمیم و برنامههای خانواده بستگی دارد کمی سخت است.
چالش عادتسازی| روز نهم
ساعت خواب: 23.40 ساعت بیداری: 6
میزان مطالعه: 2ساعت میزان نوشتن: 5 ساعت
داستانی که امروز خواندم: پاشنههای بلند| عمر سیفالدین، انشا: یکشنبهی خود را چگونه گذراندم| کیم مونسو
ساعت6 صبح: روز نهم «چالش عادتسازی» را با نوشتن صفحات صبحگاهی آغاز میکنم. میان نوشتن یاد رویای شب گذشتهام میافتم. در عالم خواب و بیداری، ایدهای برای نوشتن به ذهنم آمدهبود و آن را نوشته بودم. چیزی از ایدهای که عالم رویا به سراغم آمدهبود، به یاد نمیآورم. غرق در حسرتم؛ اگر یادم مانده بود حداقل برای یکی از شروعها کلماتی برای نوشتن داشتم.
وحیده درونم را تشویق میکنم که به جای حسرت خوردن، دل به نوشتن بسپارد و آنقدر بنویسم تا ایدهای در خور شکل بگیرد.
شیرقهوه به دست سراغ موبایل میروم، از روزی که چالش را شروع کردهام در تلاشم که بلافاصله بعداز بیدار شدن سراغ موبایل نروم. قفل موبایل را که باز میکنم، نت گوشی باز است و چند خطی رو آن نوشته شدهاست. باورم نمیشود من در رویا واقعا نوشته بودم.
تمرین « نوشتن با ده نوع شروع» را باز میکنم، دل میسپارم به نوشتن و ایدهها، خودشان یکی پساز دیگری میآیند. مینویسم تا جاییکه مغزم دستور به توقف میدهد.
مغزم دیگر کشش نوشتن شروع داستانی ندارد، به سراغ یادداشت «قطار زندگی» میروم و آن را بازنویسی میکنم. از سه صفحهای که تایپ کردهام بعداز بازنویسی تنها یک پاراگراف میماند و من همان را منتشر میکنم.
داستان کوتاه میخوانم و خلاصه میکنم. دیگر اهمیت نمیدهم که خلاصههایم مقبول باشد؛ بلکه سعی میکنم هر حسی که از داستان میگیرم و هرچه در ذهنم نقش میبنند بنویسم.
کل امروز، تنها 30 دقیقه در نتگردی بیهوده داشتهام و این برای من که رکورد 12 ساعت استفاده از موبایل را دارم واقعا یک شگفتی محسوب میشود. حسابی از این موضوع خرکیفم به قول استادکلاتنری شبیه خری هستم که بهش تیتاب دادهاند؛ البته با نوشابه سیاه.
به خودم افتخار میکنم که از شر اینستاگرام خلاص شدم و عطایش را به لقایش بخشیدم.
چالش عادتسازی| روز هشتم
ساعت خواب: 23.34 ساعت بیداری:7
میزان مطالعه: 2ساعت میزان نوشتن: 3ساعت
داستانی که امروز خواندم: جزئیات یک مرگ| محمود رنجبر
اینروزها ذهنم مدام درگیر بیماری دو نفر از عزیزانم است، کسانی که هیچگاه باورم نمیشد بر تخت بیماری تکیه بزنند. دیدن آنها در بستر بیماری به شدت آزاردهنده است.
اما میان حجم انبوه نگرانی، استرس و غصه و غم، من با تمام قوا در تلاشم که به شیوههای مختلف بر استرس و اضطرابی که میدانم به پانیک ختم میشود غلبه کنم؛ چون اگر پانیک سر و کلهاش پیدا شود، چالش عادتسازی که هیچ کل زندگیم را منهدم خواهد کرد.
امروز برای سلامت جسمم، حواسم به میزان کالری و پروتئین دریافتیم بود تا کالری مازاد نتواند در بدنم به چربی تبدیل شود و وزنم را بالا ببرد. تصمیم گرفتهام با بدنم در صلح باشم، با او مدارا کنم، به حرفش گوش کنم و اذیتش نکنم.
اینروزها که سایهی شوم اینستاگرام از زندگیم رخت بربسته و فرصت بیشتری برای مطالعهی دوستانم دارم به موضوع جالبی پی بردم؛ اینکه هرکدام از آنها شخصیتی درونی دارند با نامهای مختلف که گاهی مطالبشان را رو به او مینویسند. یاد آریانا افتادم، شخصیت درونیام، کسی که قوی و هدفمند است و راهنمای من در زندگی. یادم آمد مدتهاست که از او بیخبرم، مدتهاست دیگر برایش نامهای ننوشتهام و با او درددل نکردهام. دلم برایش تنگ شدهاست و تصمیم گرفتهام در اولین فرصت برایش نامهای بلند و بالا بنویسم.
چالش عادتسازی|روز هفتم
ساعت خواب: 23.57 ساعت بیداری: 6
میزان مطالعه:3.50 میزان نوشتن: 2.30
داستانی که امروز خواندم: تخته سنگ|حسین مرتضاییان آبکنار
هفت روز از شروع چالش «عادتسازی» گذشت. هر روز که میگذرد، بیشتر از پیش به این نتیجه میرسم که مهم انجام صددرصدی همهی موارد نیست؛ بلکه اگر من هر روز تنها به اندازه یک درصد از روز قبل بهتر باشم این یعنی موفقیت. تصمیم گرفتهام حواسم به «گامهای کوچک مؤثر» در زندگیم باشد. گامهایی که شاید به ظاهر آنقدر کوچک هستند که حتی به چشم نمیآیند؛ ولی تکرار منظم آنها در بلند مدت، تغییرات عظیمی در زندگی ایجاد خواهدکرد.
امروز تصمیم گرفتم برای سلامت بدنم، بلافاصله بعداز ناهار دراز نکشم. جایی خواندهبودم که حداقل30 دقیقه بعداز صرف غذا دراز نکشید. من هم برای شروع موبایل را برای 30دقیقه تنظیم کردم و شروع به شستن ظرفهای تلنبار شده در سینک کردم. برایم جالب بود، در همین 30دقیقهای که به ظاهر زمان اندکی است،توانستم بخش زیادی از کارهایم را انجام بدهم. البته ناگفته نماند چنان سرگرم کارهایم شدم که فراموش کردم، قرار بوده بعداز 30 دقیقه بخوابم.
درست است در ابتدا من تنها تصمیم داشتم یک گام کوچک برای سلامتیم بردارم؛ ولی با همین تغییر خیلیخیلی کوچک، ظرفها شسته شد. آشپزخانه مرتب شد. چرت عصرگاهی بهتر و مفیدتری را تجربه کردم. کیفیت چرت عصرگاهی و مرتب بودن خانه سبب شد بیشتر بنویسم و بخوانم و برای فاطمه خانم وقت بگذارم. امروز به روشنی معنای این حرف خانم کتابدار در کتاب«کتابخانه نیمهشب» را درک کردم که مدام به نورا سید میگفت: «از تاثیر تصمیمات کوچک غافل نشو».
تصمیم گرفتهام به جای اینکه انتظارات عجیب و غریب از خودم داشتهباشم هر روز فقط یک قدم هرچند کوچک در جهت رسیدن به اهدافم بردارم، گامی کوچک حتی به اندازهی نوشیدن بیشتر یک لیوان آب.
چالش عادتسازی| روز ششم
ساعت خواب: 24 ساعت بیداری: 6
میزان مطالعه: 3.15 میزان نوشتن: 3.50
داستانی که امروز خواندم: آینه|سیروس سیف و یک پنجره| هاروکی موراکامی
روزنوشت دیروز را ننوشتهام. اول به سراغ آن میروم و جوری وانمود میکنم که ساعت 2۲ شب قبل است، من پشت سیستم نشستهام و با حرکت انگشتانم بر صفحه کیبورد، گزارش کارهای نکردهام را مینویسم در حالیکه خود روزنوشت هم جز کارهای انجام نشده دیروز است.
دیشب را به لطف موبایلی که قفل نبود و عادت دیر خوابیدن، دیر به خواب رفتهام و شبی پر از انواع کابوس را پشتسر گذاشتهام. اما صبح را تلاش کردهام قبل از 6 بیدار شوم و بیدار شدهام.
صفحاتصبحگاهی را در میان خواب و بیداری نوشتهام. شیرقهوه آماده کردهام. روز ترازو ایستادهام و طبق روزها و ماههای قبل از دیدن عدد روی ترازو مو به تنم سیخ شدهاست. برای لحظاتی روی ترازو خشکم زده، خودم را به خرواری از لیچارد دعوت کردهام و مغزم از راهحلهایی پر شده که سالها مغزم را مورد هجمه قرار دادهاند.
از صبح حتی در میان داستان خواندن، خلاصه کردن، یادداشت نوشتن و… عدد روی ترازو و وضعیت سلامتیم لحظهای مرا تنها نمیگذارند، راهحلها مانند قطارهای در حال عبور میآیند، لحظهای در ایستگاه مغزم میایستند و به راه خود ادامه میدهند.
استرس و اضطراب شبیه مار، دور روح و جسمم چنبره زدهاست. حس خفگی دارم. دلم میخواهد گوشهی دنجی بنشینم و زار بزنم.
باید خودم را نجات دهم، دست به دامان داستانها میشوم. داستان آینه اثر سیروس سیف را میخوانم. پراز درد و رنج است. سرشار از تنهاییست. زنی که با گذشت ده سال از مرگ همسرش هنوز مرگ او را با باور نکردهاست و در خیال با زندگی میکنم، حرف میزند، درد و دل میکند؛ حتی فرزندانش را هم مجاب کردهاست که پدرشان زندهاست. در حقیقت او در این سوگ خودش را گم کردهاست و شبیه مردهای متحرک به بودن ادامه میدهد. تا در میان حرفهایش با شوهر، به خدا میرسد، به اینکه خدا هست، خدا در خود بنده وجود دارد و میتوان خدا را خودش ببیند. پس تصمیم میگیرد برای دیدن خدا آینه بخر. در حقیقت به زندگی برگردد.
داستانش جالب بود، مدتهاست که احساس میکنم خدا را گم کردهام و درد من، درد دوری از خداست. خدایی که هست همراه من است ولی من او را در خودم گم کردهام. باید او را پیدا کنم. شاید باید اول خودم را بیایم تا بعد بتوانم خدا را پیدا کنم.
این روزها که از اکسپلور اینستاگرام دور افتادهام بیشتر، وقتم را در میان نوشتههای دوستانم سپری میکنم و چقدر آنها قشنگ و شیوا مینویسند و منرا به سمت بهتر نوشتن تشویق میکنند.