فوبیا
فوبیا چیست؟ فوبیا ترس است، ترس از چیزی که شاید از نظر دیگران اصلا ترس نداشتهباشد و ترست از نظر آنها خندهدار باشد.
تو میترسی، حتی اگر مطمئن باشی که عامل ترس هیچ خطری برای تو ندارد؛باز هم میترسی. بارها و بارها با خودت حرف میزنی، خودت را سرزنش میکنی که بابا ترس ندارد؛ولی در موقعیت که قرار بگیری باز «همان آش است و همان کاسه.»
من هم فوبیا دارم،ترسهایی که دوست ندارم با من همراه باشند؛ اما مرا رها نمیکند. سفر را دوست دارم؛ ولی از جاده میترسم، سگها را دوست دارم؛ ولی سگ که میبینم به رباتی تبدیل میشوم که برنامه ریزی شدهاست تا با دیدن سگ در جا متوقف و اشکهایش جاری شود. سنسور لرزش در دست و پاهایش فعال و به جای فرار یا هر واکنشی دیگری در خود بلرزد. ضربان قلبش بالا برود و نفس در سینهاش حبس شود.
در این شرایط که گرفتار میشوم زندگی برایم تیره و تار میشود و دلم می خواهد زودتر از این مخصمه نجات پیدا کنم.
فوبیا دردناک است؛ ولی دردناکتر از آن اطرافیانی هستند که به جای همدلی و همراهی تو را تحقیر و تمسخر میکنند.
نان من کجاست؟
من زودتر رسیدهبودم؛ ولی زن مانتو خاکستری با روسری گلمنگولی که موهای سفیدش از زیر آن بیرون ریختهبود، زودتر کارتش را به پسر جوان نانوایی داد. نمیدانم احترام سنش بود یا استرس و فشاری که از صبح سر مسمومیت همسرجان کشیدهبودم که باعث شد اعتراض نکنم و منتظر بمانم دَه نان ایشان، پانزده نان مرد مسن صف آقایان و دو نان آقای میانسالی که در تلاش است انگلیسی بلغور کند، تحویل داده شود تا نوبت به من برسد.
حاجخانم با دخترهای جوانش، نانها را روی توری بیرون مغازه پهن کردند تا خنک شود.
و ظاهرم آرام بود؛ ولی سندروم پای بیقرارم چیز دیگری میگفت من از درون مضطرب بودم. جسمم در نانوایی بود و فکرم در خانه پیش یاسر و دختر.
پای راستم تندتند به پلهی نانوایی ضربه میزد و تقتق صدا میکرد.
باز صدای خانم خاکستریپوش، نکند دوباره نان میخواهد؟ به سمتش برگشتم. با تعجب رو به پسر جوان میگفت: «مادرجان اشتباه به من نون دادی، من دَه تا میخواستم ولی تو نُه تا دادی» حالا هرچه پسر میگفت: «امکان نداره دَه تا دادم» خانم محترم زیر بار نمیرفت که نمیرفت.
تا اینکه صدای خانم به دخترهایش رسید و آنها را به سمت مادر کشاند تا دلیل اعتراض مادر را جویا شوند، مادر با هیجان گفت: « من دَه تا نون میخواستم اما این آقا نُه تا داده.» دخترجوان سرخ شد. سرش را پایین انداخت،با خجالتی همراه با خنده گفت: « مامان بیا بریم، ما اون یکی نون رو خوردیم.»
بنده خدا حاجخانم میان خندههای مشتریها و عصبانیت پسر جوان سرخ شد، در چشم برهم زدنی نانها را پلاستیک ریخت و در زمین محو شد.
امروز اولین روز از پنج روز باقیمانده عمر توست چگونه آن را میگذرانی؟
در مطب منتظر نوبت ویزیت هستم، مطب شلوغ است؛ اما من تنهام. یاسر و فاطمهخانم توی ماشین منتظرم هستند. چند وقتی است حالم خوش نیست و دکتر برایم کلی آزمایش و سیتیاسکن و ام.آر.آی نوشتهاست. سردرد و سرگیجه امانم را بریدهاست، مدام تهوع دارم و غذا از گلویم پایین نمیرود.
از انتظار متنفرم. پس چرا این یارو بیرون نمیآید. کاش منشی به او هشدار دهد.
نوبتم شدهاست، وارد مطب میشوم، دکتر حالم را میپرسد، منتظر جوابم نمیماند سراغ آزمایشات و نتایج میرود. چهرهاش در هم میرود، آه میکشد. میپرسد: «همراه دارید؟» از حرفش تنم میلرزد. یاد سریالهای تلویزیون میافتم، همانهایی که در آن دکتر برای دادن خبر بد به بیمار سراغ همراهاش را میگیرد و بیمار اصرار دارد که به خودش بگوید؛ ولی من این را نمیگویم. بدنم سرد است، دستانم میلرزد به زحمت شمارهی یاسر را میگیرم، دکتر برایم آب میریزم. یاسر و فاطمهخانم میآیند. رنگ یاسر پریدهاست. فاطمهخانم نفسنفس میزند و من اشک میریزم. نیاز به حرف زدن دکتر نیست مشخص است که دیگر فرصتی ندارم و باید چشمانتظار عزرائیل بمانم.
از مطب بیرون میآییم. یاسر در تلاش است که آرامم کند؛ ولی نمیتواند، چون خودش هم آرام نیست. فاطمهخانم بغض کردهاست، انگار بچهام خودش فهمیده که بزودی تنها خواهدشد.
حالم خوب نیست، نمیدانم باید چکار کنم. هیچ وقت به این موضوع فکر نکردهبودم. چکار میشود کرد؟ باید پیش دکتر حمزه بروم حتما او میتواند به من کمک کند.
مطب شلوغ است. منشی حالم را میبیند، به خانم دکتر خبر میدهد. یاسر برای اولینبار بعداز 4سال که من بیمار خانم دکتر هستم با من داخل میآید. فاطمهخانم رنگش پریدهاست. یاسر او را بیرون میبرد. خانم دکتر نم چشمهایش را پشت دستمال مخفی میکند. مثل همیشه با حرفهایش شبیه جادوگری من را آرام میکند. حق با اوست کسی از پیش خدا نیامدهاست، شاید معجزه رخ دهد، شاید آزمایشات اشتباه باشد. باید امیدوار باشم. اصلا شاید واقعا فردایی وجود نداشتهباشد آیا نباید زندگی کرد؟ مگر تا قبلاز این میدانستم که دقیقهای دیگر زنده خواهمبود یا نه. اصلا اگر قرار باشد امروز، روز آخر هم باشد، دلم میخواهد بهترین روزم باشد. دلم میخواهد بهترین روز برای فاطمهخانم باشد. دلم میخواهد تمام فرصتم را با خانوادهام حرف بزنم، کنارشان باشم، کارهایی که مدتهاست میخواهم انجام بدهم ولی ترس از مرگ، حرف مردم، قانون و شرع و … اجازه انجام آن را به من ندادهاند را انجام بدهم، دلم میخواهد سوار ترن هوایی شهربازی شوم، سوار چرخفلک آسمان را حس کنم، روی چمن پارک دراز بکشم، کتونی سفید و شلوار جین بپوشم و زیر باران قدم بزنم. دلم میخواهد خودم باشم، خودم را سانسور نکنم وحیده باشم، وحیدهای که سالهای سال او را در درونم کشتهام.
از مطب بیرون میآیم. آرامتر شدهام. فاطمهخانم را محکم بغل میکنم. جوریکه در او ذوب میشوم. دلم میخواهد بروم حرم، ساعتها در تنهایی آنجا بمانم من باشم و امامرضا. بعد به شهربازی برویم، پیتزا و سوخاری بخوریم و شب، به امید فردا در آغوش خانواده به خواب بروم.
پینوشت: چند روز است که میخواهم این تمرین را انجام دهم؛ ولی از نوشتن در موردش میترسیدم ولی الان که نوشتهام به این فکر میکنم واقعا مگر ما میدانیم قرار است چند دقیقه، چند ساعت، چند روز یا سال دیگر زندگی کنیم که حالا من از نوشتن در مورد آن بترسم. بالاخره روزی همهی ما با حضرت عزرائیل را دیدار کنیم. پس تا فرصت داریم از زندگی لذت ببریم و قدر داشتههایمان را بدانیم.
دروغ زمان
یکی از دغدغههای اکثر ما در زندگی نداشتن وقت کافی برای انجام کارهای مورد علاقهمان است.
جولیا کامرون میگوید: این افسانه که ما برای خلق کردن باید «زمان» بیشتر داشته باشیم افسانهای است که ما را از استفادهی زمانی که داریم دور نگه میدارد. اگر ما تا به ابد تمنای «بیشتر» داشته باشیم، تا ابد آنچه به را که ما پیشکش میشود رد میکنیم.
ما باید بپذیریم «فرصت کافی» هیچگاه ایجاد نمیشود؛ بلکه ما باید برای دستیابی به رؤیاها و علایقمان زمان را بقاپیم. اینکه ما منتظر یک بستهی زمان اختصاصی برای شروع کار باشیم، خیالی خام است که زمان را برای ما به مانع تبدیل میکند و سبب میشود، غرولندکنان بگویم: «من این کار را دوست داشتم اما…»
بهترین و ارزشمندترین هدیهای که هر فرد می تواند به خودش بدهد، «زمان» است. وقتی ما در روز زمانی را برای انجام فعالیتهای مورد علاقهی خودمان میقاپیم و آن را به خودمان پیشکش میکنیم، چنان از این هدیه به وجد میآیم، که میتوانیم دنیای خودمان و دیگران را شادتر و رنگیتر کنیم.
منتظر وقت مناسب نباش. بهترین زمان برای شروع، همین لحظه است. کافی است بیاآغازی تا معجزه رخ دهد.
جای زخم خوب میشود، جای حرف هرگز
جای زخم خوب میشود، جای حرف هرگز
چند روزی است هرچه میان روزنوشتهایم سیاحت میکنم، مطلب دندانگیری برای انتشار در کانالم نمییابم. نوشته زیاد است؛ ولی من در زندان کمالگرایی ذهنم اسیرم. زندانبانم مرا به زنجیر کشیدهاست و اجازه نمیدهد از اندوختههایم چیزی به بیرون درز کند.
خالق این زندان در ذهن من کیست؟
مدتهاست که به این موضوع فکر میکنم و هرچه ذهنم را میکاوم جز واژههای مدرسه و خانواده در آن چیزی نمییابم. خانواده که به دلیل خودسانسوری شدید از نوشتن در مورد آن معذورم. پس بهتر است از مدرسه بنویسم. مدرسهای که خاطراتش از کابوس هم دهشتناکتر است.
مدرسه، واژهی مدرسه برای من تداعی یادگیری، آموزش، تحصیل و تجربه نیست. مدرسه برای یادآور خاطرههای شبه کابوس آن است. خاطراتی که آنقدر بیشمارند که آنتخاب از میان آنها برایم دشوار است و مانند فیلمی سریع از از جلوی چشمانم رژه میروند. کابوس رنگ کبود همکلاسیم در کلاس چهارم ابتدایی که معلم بین تک تک انگشتانش خودکار گذاشته بود و او از شدت درد با چهرهی کبود به دور میز میچرخید.
یا مدیر مدرسهی راهنماییم که بخاطر مقنعه داخل ژاکتم جلوی دوستانم به من تذکر داد. و همکلاسیهایم تذکر مدیر را به تپلی من ربط دادند و من مرا مسخره کردند. و منی که همیشه به خاطر تپل بودنم احساس ضعف و شرمندگی میکردم، زیر سنگینی تمسخر همکلاسیهایم خرد شدم.
یا معلم قران دبستانم که درسجدهی نماز برای اینکه انگشت شصت پای ما به زمین بچسبد با خطکش کف پایمان میزد یا معلم حرفه و فنم که بخاطر فراموشی مرواریدهایم گوش من را چنان پیچاند که تا چند روز درد انگشتانش روی گوشم ماندگار بود.
یا…
با اینکه من تقریبا جز دانشآموزان درسخوان و منظم بودهام؛ اما اگر بخواهم این «یا» ها را ادامه دهم میشود «مثنوی هفتاد من.»
گاهی با یادآوری خاطرات دوران تحصیلم به این نتیجه میرسم که مهمترین شرط استخدام معلمهای زمان ما «میرغضبی» بودهاست، کسیکه مهارت شگرفی در شکنجه داشتهباشد، چه شکنجه جسم با تنبیه بدنی، چه شکنجه روح با تنبیه زبانی و روانی.
دو دهه است که فارغالتحصیل شدهام؛ اما درد شکنجهها هنوز با من است، شاید درد تنبیه جسمی را فراموش کردهباشم؛ ولی درد تنبیه روانی را هر روز و هر لحظه در وجودم احساس میکنم.
خدارحمت کند مامانبزرگم را همیشه میگفت: « جای زخم خوب میشه ولی جای حرف هرگز» و تعریف میکرد: هیزمشکن و شیری با هم دوست بودند. هیزمشکن برای شیر غذا میبرد و شیر هم در جنگل از او مراقبت میکرد. دوستی آنها ادامه داشت تا اینکه روزی در زمان استراحت مرد که کنار شیر دراز کشیدهبود از بوی بد دهان شیر شکایت کرد. شیر ناگهان به خشم آمد و به سوی هیزمشکن حمله کرد و صورت او را خراشید. هیزمشکن از جنگل گریخت.
سالها گذشت و هیزمشکن با خود فکر کرد باید به جنگل برود و احوال شیر را جویا شود. وقتی به جنگل رسید، شیر را دید که زیر درختی استراحت میکرد او را صدا زد. شیر با تعجب به سمت مرد برگشت و قبل از اینکه شیر چیزی بگوید، مرد گفت: «سالها از آن ماجرا گذشته و جای زخم من هم خوب شدهاست، بیا و دوباره با هم دوست شویم. اما شیر گفت: «جای زخم تو آری خوب شدهاست؛ ولی جای حرف تو نه.»
حکایت ما و مدرسه هم همین است «جای زخمها و کبودیهای جسممان خوب شدهاست؛ اما جای حرفها و شکنجههای روحی و روانی تا ابد مثل دملی چرکی با ما همراه خواهدبود، دملی که هر از گاهی سر باز میکند و بوی تعفنش را روی زندگیمان میریزد.»
روزی که سرگیجه به دیدارم آمد
پنجشنبه حولوحوش ساعت ۱۲ظهر بود که مهمانناخواندهای به نام «سرگیجه» روی سرم آوار شد. حضورش چنان سهمگین و ناگهانی بود که ترس را با تکتک سلولهای بدنم حس کردم. درازکش بودم که به سراغم آمد. خانه بهطور شگفتانگیزی دور سرم میچرخید، احساس میکردم هر لحظه ممکن است به بیرون از جو زمین پرتاب شوم. گوشهی میزم نشستم و به آن چنگ زدم؛ ولی بیفایده بود، من هنوز هم در حال پرتاب شدن بودم و خانه با سرعت به دور سرم میچرخید.
با التماس از دخترم میخواستم همسایه را خبر کند، بچه بیچاره چنان ترسیدهبود که توان هیچ کاری را نداشت. نمیدانم چقدر طول کشید تا خانه از حرکت ایستاد. ترسیدهبودم، حتی نمیتوانستم گریه کنم، دلم میخواست همسرم از حرم بیابد؛ ولی شلوغی اینروزهای حرم، آمدنش را غیرممکن کردهبود.
اینکه تا شب چگونه چرخش خانه به دور سرم را تاب آوردم نمیدانم، شاید اگر دخترم نبود تحمل شرایط واقعا برایم غیر ممکن بود.
هرچه بود به لطف داروهای دکتر گذشت و خانه دیگر خسته شدهاست و کمتر به دور سرم میچرخد. اما حضور ناگهانی «سرگیجه» فوبیای سرگیجهای را که از سال ۹۸ با من همراه بود و در تمام این سالها برای رهایی از آن تلاش کردهبودم را با قدرت بیشتری به سراغم فرستاد. حتی با وجود اینکه از صبح به ندرت از مدار خارج شدهام؛ اما توهم سرگیجه مدام با من همراه بود و همهجا با من آمدهاست. قصد داشتم اورژانسی از درمانگرم نوبت بگیرم و از او کمک بخواهم؛ ولی صدایی در درونم نجوا میکرد فقط خودت میتوانی به خودت کمک کنی؛ پس تصمیم گرفتم بیخیال دکتر شوم. خودم، خودم را به آغوش بکشم و آرامش کنم.
از صبح ذهنم درگیر این جمله از نیچه است: « آنچه مرا نکُشد، نیرومندترم میسازد.» یادم است این جمله را در کتاب «وقتی نیچه گریست» خواندم، آنجاکه نیچه در مورد بیماریش میگوید، اینکه بیماری با تمام دردها و سختیهایش برای او موهبتی است که از آن طریق به ایدههای ناب دست مییابد. حالا من هم میخواهم از تجربه سرگیجه استفادهکنم و به جای زانوی غم بغل گرفتن بیشتر و بهتر بنویسم، قدر لحظاتم را بدانم، قدر تک تک فرصتهایی که به من دادهشده تا نفس بکشم به قول حسین عربزاده: «ما به تعداد نفسهایی که کشیدهایم زندگی میکنیم.»
برگشت سرگیجه سبب شد من جدیتر به با ارزشترین سرمایههای زندگیم یعنی زمان و سلامتی بیاندیشم و قدردان این نعمتها باشم. نمیخواهم با فوبیا و بیماری ترس و اضطرابم بجنگم میخواهم با آنها دوست شوم، آنها را بفهمم با آنها وقت بگذرانم، اصلا شاید آنها دوست داشته باشند با هم برویم پیادهروی یا با هم بنویسیم، شیرقهوه بخوریم، دستدردست هم با فاطمهخانم بازی کنیم یا هر چیز دیگری.
این شیوه برخورد را از کتاب «وقتی اندوه به دیدارم میآید» اثر «اوا الند» که استاد کلانتری در نوشیار معرفی کردند، آموختم. اوا الند در این کتاب که برای کودکان نوشته شدهاست( برای بزرگترها هم به شدت توصیه میشود) میگوید: «گاهی اندوه سرزده با چمداناش به خانهات میآید تا چند روزی مهمانات باشد بدون اینکه چشم به راهاش باشی. او همه جا دنبالات است. اینقدر به تو نزدیک میشود که نفس کشیدن ممکن است برایت سخت شود. نمیتوانی او را حبس کنی چون با او یکی شدهای. از او نترس و به او گوش بده. به کارهایی فکر کن که هر دو از انجاماش لذت میبرید. گوش دادن به موسیقی یا نوشیدن شیرکاکائو. با او بیرون برو، قدم بزن. او دوست دارد بداند از آمدنش خوشحالی یا وقتی میخوابد تنها نیست. فردا که از خواب برخیزی، یک روز تازه است و او هم رفته.»
میخواهم تا لحظهای که زندهام، ترس و اضطرابهایم را زندگی کنم و اجازه ندهم سالهای گذشته تکرار شود و من تبدیل به موجودی ضعیف و شکننده شوم که شب را بدون امید به دیدن فردا سر بر بالشت میگذاشت.