امروز اولین روز از پنج روز باقیمانده عمر توست چگونه آن را می‌گذرانی؟

در مطب منتظر نوبت ویزیت هستم، مطب شلوغ‌ است؛ اما من تنهام. یاسر و فاطمه‌خانم توی ماشین منتظرم هستند. چند وقتی است حالم خوش نیست و دکتر برایم کلی آزمایش و سی‌تی‌اسکن و ام‌.آر‌.آی نوشته‌است. سردرد و سرگیجه‌ امانم را بریده‌است، مدام تهوع دارم و غذا از گلویم پایین نمی‌رود.

از انتظار متنفرم. پس چرا این یارو بیرون نمی‌آید. کاش منشی به او هشدار دهد.

نوبتم شده‌است، وارد مطب می‌شوم، دکتر حالم را می‌پرسد، منتظر جوابم نمی‌ماند سراغ آزمایشات و نتایج می‌رود. چهره‌اش در هم می‌رود، آه می‌کشد. می‌پرسد: «همراه دارید؟» از حرفش تنم می‌لرزد. یاد سریال‌های تلویزیون می‌افتم، همان‌هایی که در آن دکتر برای دادن خبر بد به بیمار سراغ همراه‌اش را می‌گیرد و بیمار اصرار دارد که به خودش بگوید؛ ولی من این را نمی‌گویم. بدنم سرد است، دستانم می‌لرزد به زحمت شماره‌ی یاسر را می‌گیرم، دکتر برایم آب می‌ریزم. یاسر و فاطمه‌خانم‌ می‌آیند. رنگ یاسر پریده‌است. فاطمه‌خانم نفس‌نفس می‌زند و من اشک می‌ریزم. نیاز به حرف زدن دکتر نیست مشخص است که دیگر فرصتی ندارم و باید چشم‌انتظار عزرائیل بمانم.

از مطب بیرون می‌آییم. یاسر در تلاش است که آرامم کند؛ ولی نمی‌تواند، چون خودش هم آرام نیست. فاطمه‌خانم بغض کرده‌است، انگار بچه‌ام خودش فهمیده که بزودی تنها خواهد‌شد.

حالم خوب نیست، نمی‌دانم باید چکار کنم. هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده‌بودم. چکار می‌شود کرد؟ باید پیش دکتر حمزه بروم حتما او می‌تواند به من کمک کند.

مطب شلوغ است. منشی حالم را می‌بیند، به خانم دکتر خبر می‌دهد. یاسر برای اولین‎‌بار بعداز 4سال که من بیمار خانم دکتر هستم با من داخل می‌آید. فاطمه‌خانم رنگش پریده‌است. یاسر او را بیرون می‌برد. خانم دکتر نم‌ چشم‌هایش را پشت دستمال مخفی می‌کند. مثل همیشه با حرف‌هایش شبیه جادوگری من را آرام می‌کند. حق با اوست کسی از پیش خدا نیامده‌است، شاید معجزه رخ دهد، شاید آزمایشات اشتباه باشد. باید امیدوار باشم. اصلا شاید واقعا فردایی وجود نداشته‌باشد آیا نباید زندگی کرد؟ مگر تا قبل‌از این می‌دانستم که دقیقه‌ای دیگر زنده‌ خواهم‌بود یا نه. اصلا اگر قرار باشد امروز، روز آخر هم باشد، دلم می‌خواهد بهترین روزم باشد. دلم می‌خواهد بهترین روز برای فاطمه‌خانم باشد. دلم می‌خواهد تمام فرصتم را با خانواده‌ام حرف بزنم، کنارشان باشم، کارهایی که مدت‌هاست می‌خواهم انجام بدهم ولی ترس از مرگ، حرف مردم، قانون و شرع و … اجازه انجام آن را به من نداده‌اند را انجام بدهم، دلم می‌خواهد سوار ترن هوایی شهربازی شوم، سوار چرخ‌فلک آسمان را حس کنم، روی چمن پارک دراز بکشم، کتونی سفید و شلوار جین بپوشم و زیر باران قدم بزنم. دلم می‌خواهد خودم باشم، خودم را سانسور نکنم وحیده باشم، وحیده‌ای که سال‌های سال او را در درونم کشته‌ام.

از مطب بیرون می‌آیم. آرام‌تر شده‌ام. فاطمه‌خانم را محکم بغل می‌کنم. جوری‌که در او ذوب می‌شوم. دلم می‌خواهد بروم حرم، ساعت‌ها در تنهایی آن‌جا بمانم من باشم و امام‌رضا. بعد به شهربازی برویم، پیتزا و سوخاری بخوریم و شب، به امید فردا در آغوش خانواده به خواب بروم.

پی‌نوشت: چند روز است که می‌خواهم این تمرین را انجام دهم؛ ولی از نوشتن در موردش می‌ترسیدم ولی الان که نوشته‌ام به این فکر می‌کنم واقعا مگر ما می‌دانیم قرار است چند دقیقه، چند ساعت، چند روز یا سال دیگر  زندگی کنیم که حالا من از نوشتن در مورد آن بترسم. بالاخره روزی همه‌ی ما با حضرت عزرائیل را دیدار کنیم. پس تا فرصت داریم از زندگی لذت ببریم و قدر داشته‌هایمان را بدانیم.

به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط